کرمان رصد - فرهیختگان / «دیدار؛ با چادرِ مادر و شعرهای پدر» عنوان یادداشت روز در روزنامه فرهیختگان به قلم فاطمه باقری است که میتوانید آن را در ادامه بخوانید:
166 روز پیش بود که چشمم روی خبری که در گروههای دانشگاه دستبهدست میشد، خشک شد؛ خبری که میگفت پدر و مادر همدانشگاهیمان، فهیمهسادات هاشمیتبار، در بمباران رژیم نحس صهیونیستی به شهادت رسیدهاند و گویا خود فهیمه در کماست. از همان لحظه مدام فکر میکردم اگر هوشیاریاش برگردد و با حقیقت فقدانِ پدر و مادر روبهرو شود، چگونه میتواند با این بار سنگین کنار بیاید؟ و هر بار که ذهنم به سمت فهیمه میرفت، موجی از ابهام و بیجوابی همراهش میآمد؛ تا اینکه چند وقت پیش، با پست خانم پیرانی، همسر شهید رضایینژاد، فهمیدیم که فهیمه به هوش آمده است. همان لحظه دوباره به او فکر کردم؛ به اینکه بعد از 122 روز، چشم گشودن بر جهانی که در آن عزیزترین آدمهایش نیستند چه معنایی دارد؟ بچهها و استادان دانشگاه از طیفهای مختلفی راهی بیمارستان شدند؛ اما من هرچه فکر کردم دیدم توان تسلیدادن ندارم انگار که در ذهن من عمق ماجرا چیزی فراتر از کلمات بود و من حتی تصور روشنی از رویارویی فهیمه با این واقعیت نداشتم. بعد فهمیدیم وقتی فهیمه به هوش آمده فقط یک خواسته داشته: «تحقق آرزوی پدر و مادر شهیدش؛ دیدار با حضرت آقا.» همین خواسته برایم معنایی دیگر داشت و متوجه شدم فهیمه ابتلائاتش را معنابخش میبیند؛ آنقدر ظرفیتی در جانش هست که نهتنها زیر بار غم فرونریزد، بلکه از دل همان بحران قد بکشد و از رنج، نردبانی برای بالیدن بسازد. چند روز بعد، زمانی که نهاد رهبری مشغول بستن فهرست دیدار بود، موضوع یادآوری شد و الحمدلله شرایط حضور فهیمه مهیا شد. وقتی خبر دعوت به دیدار را شنید، ذوقی در چشمانش نشست که مرا نگران کرد؛ میترسیدم با وضع جسمی و روحیای که دارد اگر به مراسم برسد و حضرت آقا حضور نداشته باشند، چه خواهد شد. قرار شد من همراه فهیمه باشم تا در تمام مسیر کنار او بمانم. کارت ورودش عادی بود؛ اما برای من، فهیمه ویژهترین مهمان آن روز بود؛ چراکه تمام مسیر زندگیاش در آن چند ماه، به نقطهای رسیده بود که معنایش را فقط با حضور در حسینیه میتوانست کامل کند. قرار ما ساعت 7:30 جلوی در ورودی خیابان کشوردوست بود و فهیمه با همسرش که او هم دانشجوی ارشد شریف است و تمام این مدت با همدلی و مهربانی در کنار فهیمه بوده، خیلی زودتر رسیده بودند.
با مسئولین نهاد هماهنگ کردیم و قرار شد من او را تا داخل حسینیه همراهی کنم. هنوز داخل ماشین بودیم که پرسید: «آقا امروز میاد؟» جواب قطعی نداشتم و نمیخواستم دلش بلرزد. هر بار میپرسید، میگفتم: «دعا کن انشاءالله بیایند.» حفاظت بیت همکاری کرد و شرایط ورود فراهم و تسهیل شد. برای دخترهای همسن فهیمه عجیب بود که جانباز دهه هشتادی داریم، آن هم از جنگ 12 روزه. وقتی کمکش کردم چادرش را سر کند، گفت این چادر مادرش است؛ چادری که برای مادرش عزیز بوده و حالا خودش، مدام مراقبش بود و میگفت مادرش با این چادر سفرهای زیارتی میرفته و حالا فهیمه هم با همان چادر به زیارت آقا آمده بود. از گیتها گذشتیم و وارد حسینیه شدیم. با دیدن چینش صندلیها فکر کردم احتمال حضور آقا خیلی کم است. باز پرسید: «به نظرت آقا میآیند؟» گفتم: «انشاءالله به دعای تو میآیند.» حتی وقتی منتظر بودیم حفاظت ویلچر او را عوض کند، مدام میپرسید: «نکنه مراسم شروع بشه و ما بیرون بمونیم و آقا رو نبینیم؟» این عشقش برای دیدار ستودنی بود. یادم آمد روزهایی که افراد برای دیدار دعوت میشدند، اولین سؤال تعدادی این بود که آقا میآیند یا نه؛ اما فهیمه اصلاً این سؤال را قبل حضورش در حسینیه از ما نپرسید. از نظر او این مسئله باید به امر ولایت و نظر تیم حفاظت ایشان سپرده میشد. ایمان و اخلاصش برایم عجیب بود؛ انگار فهیمه به یقینی رسیده بود که رنج را رنج نمیدید. آنچه برای ما درد و زخم است، برای او معنا و رسالتی تازه بود؛ چیزی که نهتنها انسان را نمیشکند، بلکه به او قامت تازه میدهد. حسینیه پر شده بود و فهیمه گفت ایکاش برویم جلوتر، از اینجا چیزی دیده نمیشود. رفتم و با مسئول خدام خانمها صحبت کردم و شرایط را توضیح دادم. کمی طول کشید؛ اما وقتی فهمیدند موضوع چیست، همکاری کردند تا از ورودی دیگری وارد شویم و جلوتر بنشینیم. وقتی رسیدیم مسئولان نهاد ما را شناختند و منتظرمان بودند، گفتند در تلاشند فرصتی فراهم شود که فهیمه چنددقیقهای صحبت کند و فهیمه هم با اعتمادبهنفس پذیرفت. پرسیدم: «میخوای چی بگی؟» گفت: «میخوام بگم امروز با چادر مادرم و شعرهای پدرم به حسینیه اومدم.» گویا پدرش نهتنها دانشمند هستهای بوده؛ بلکه شعر هم میگفته. فهیمه پشت میکروفون رفت و چند دقیقه کوتاه اما پرمعنا صحبت کرد. عجیب بود که با وجود ازدستدادن پدر و مادرش انگیزه و امید برای ادامه زندگی از نگاهش میبارید او شروع به خواندن شعری از پدر کرد:
«فخر ایرانند فخریزاده و یاران او
کردهاند ایشان جهاد علم را با خون وضو»
بازار ![]()
حقیقت این بود که امروز فهیمه نیامده بود تا دردهایش را با آقا در میان بگذارد تا التیامی بر غمش باشد؛ او آمده بود تا ترجمان معنای «بأبی أنت و أمّی» باشد. آمده بود بگوید با تمام جانش تلاش میکند انتقام پدر و مادرش را از دشمنان این آبوخاک بگیرد و پایکار ایران میایستد، حتی وقتی میکروفون به دستش رسید، آخر صحبتهایش از دخترها خواست خوب درس بخوانند تا با همان درسخواندن، انتقام خون شهیدان را بگیریم او میگفت اسرائیل مقابل ما هیچ است و دشمن اصلی ما آمریکاست.
بعد از صحبت او، گروه تئاتر اجرا کردند و ناگهان پرده کنار رفت و صندلی آقا را داخل آوردند. خودم مشتاقترین بودم؛ اما همان لحظه فقط به چشمان فهیمه نگاه کردم؛ برق ذوق، اشک و نگاه جستوجوگرش برای پیداکردن آقا... قاب آن لحظه از آن قابهایی بود که قهرمان واقعی روایت در آن نمایان میشود. خادمهای بیت و مهمانان اطرافمان چادر فهیمه را میبوسیدند و میگفتند حضور آقا بهخاطر دعا و اخلاص توست. وقتی آقا وارد شدند، فهیمه مثل دختری که پدرش ازراهرسیده باشد، شروع کرد برایشان دست تکاندادن. در طول سخنرانی وقتی آقا درباره حقوق زنان و کرامتشان صحبت کردند چند باری به من نگاه کرد و گفت: «آقا چقدر خوب گفتن.» میان صحبت آقا از من پرسید: «آقا هم جانبازن؟ دستشون آسیب دیده، درسته؟» و مدتی درباره جانبازی آقا حرف زدیم. بعد آرام گفت: «نگاه کن چقدر خوشخط نوشتن…» و منظورش برگه سخنرانی حضرت آقا بود. ما تصور میکردیم آقا امروز در دیدار حضور ندارند، روز قبل دیدار به فهیمه گفته بودیم نامهای خطاب به ایشان بنویسد. باوجوداینکه از خرداد نتوانسته بود درست قلمبهدست بگیرد، با تلاش فراوان نامه را نوشت و من عصر روز قبل دیدار آن را به دست کسی سپردم که رساندنش را تضمین کند. او خط خود را با خط آقا مقایسه میکرد؛ انگار آقا برای او آینهای بود که میخواست هر لحظه خودش را در آن ببیند و بهتر بشناسد. وقتی مراسم تمام شد و بیرون آمدیم، مردم که داستانش را شنیده بودند مدام دورش جمع میشدند. از محوطه حسینیه تا جایی که وسایلم را تحویل بگیرم، چندین نفر آمدند، خودشان را معرفی کردند و گفتند همسرانشان در جنگ 12 روزه شهید شدهاند. یک خانم با نوزادش آمد و گفت کودک بعد از شهادت پدرش به دنیا آمده و هیچوقت او را ندیده... فضای حسینیه امسال در دیدار بانوان آکنده از حماسه زنانی بود که آمده بودند با رهبرشان تجدید پیمان کنند و بگویند رهبرشان میتواند روی آنها حساب کند. نمیدانم چرا اما همانجا در حسینیه مدام یاد بچههای دانشگاه میافتادم؛ مخصوصاً آنهایی که از حیث ظاهر شاید هیچ شباهتی به طیف فکری نزدیک به حاکمیت ندارند، اما در روز حمله اسرائیل به ایران یکصدا میگفتند فارغ از همه اختلافنظرها، هرجا کاری از دستشان برای ایران برآید میایستند؛ تا هیچ متجاوزی خیال تجاوز به این سرزمین را در سر نپروراند، حتی اگر بهایش ایستادن پای لانچر موشکها یا بخشیدن جانشان باشد. نمیدانم؛ اما این روزها فکر میکنم جدای از قبولکردن اینکه لازم است اختلافات ظاهری را بیش از گذشته کنار بگذاریم و برای اعتلای ایرانِ قوی و هدفی مشترک، در کنار هم بایستیم باید بیشتر برای تحقق این امر تلاش کنیم. فهیمه امروز ترجمان تمام این نسل بود؛ نسلی که شاید در ظاهر متکثر باشد، اما در لحظه خطر، ریشهاش یکی است. او با اینکه در این مدت غمهای سنگینی را از سر گذرانده؛ اما خم به ابرو نیاورده و باصلابت از انتقامی سخن میگفت که انشاءالله به یاری خدا نزدیک است.