شنبه ۱ آذر ۱۴۰۴
سیاسی

به مناسبت اول آذرسالروز عملیات نصر ۹؛

سه روز در حاج عمران

سه روز در حاج عمران
کرمان رصد - چشمش که به محمدعلی افتاد، داشت بال در می‌آورد. باورش نمی‌شد دوست قدیمی‌اش را اینجا ببیند. از یک طرف خوشحال شده بود و از یک طرف تعجب کرده بود.
  بزرگنمايي:

کرمان رصد - چشمش که به محمدعلی افتاد، داشت بال در می‌آورد. باورش نمی‌شد دوست قدیمی‌اش را اینجا ببیند. از یک طرف خوشحال شده بود و از یک طرف تعجب کرده بود.

کرمان رصد


به گزارش خبرگزاری صدا و سیما ؛ آخه محمدعلی رشیدی توی گردان 7 ولی‌عصر سپاه بود؛ اینجا چه کار می‌کرد؟ با خودش فکر کرد: «حتماً خبری شده... شاید عملیات داریم.» چند روزی بود زمزمه‌هایی می‌شنیدند که قرار است «تپه شهدا» را پس بگیرند، اما دقیق نمی‌دانست کی.
حسین و محمدعلی، بچه‌ی یک روستا بودند؛ همسایه‌ی دیواربه‌دیوار. از مدرسه که تعطیل می‌شدند، تا خانه مسابقه می‌گذاشتند. همیشه محمدعلی، که دو ماهی هم کوچک‌تر بود، زودتر می‌رسید و پشت درختچه‌های پسته پنهان می‌شد. پسته‌ها با پوست‌های صورتی و قرمز، مثل لپ‌های گل‌انداخته‌ی دختر بچه‌ها، زیر آفتاب عصرگاهی روی درختچه‌ها برق می‌زدند بچه‌ها با ذوق تماشایشان می‌کردند.
روستای احمد آباد کوچک بود و دل‌پاک. غروب‌های تابستان، بوی یونجه و خاک نم‌خورده توی کوچه‌های باریک می‌پیچید. مادر‌ها پشت بام‌ها قالی تکان می‌دادند و بچه‌ها توی کوچه دنبال هم می‌دویدند. حسین توی باغ پسته کار می‌کرد و محمدعلی به بنایی علاقه داشت غروب‌ها که کاری نداشتند کنار چشمه‌ی پایین‌دست می‌نشستند؛ همان‌جایی که همیشه از آرزوهایشان می‌گفتند. محمدعلی می‌گفت می‌خواهد مردِ روز‌های سخت باشد. حسین می‌گفت می‌خواهد پشت رفیقش بایستد. هیچ‌کدام فکر نمی‌کردند بیست‌سالگی‌شان در دل کوه‌های سرد کردستان ورق بخورد.
محمدعلی جثه‌اش بزرگتر و قوی‌تر بود؛ سبزه‌رو با چشم‌های سیاه و مهربان، همیشه هوای حسین را داشت. یک سالی می‌شد که عضو گردان 7 ولی‌عصر شده بود. هرجا نیروی کمکی ویژه لازم بود، بچه‌های گردان 7 ولی‌عصر را می‌فرستادند؛ جبهه‌های غرب را مثل کف دستشان می‌شناختند.
حسین سرباز ارتش شده بود وقتی فرستادنش جبهه غرب و سردشت باخودش گفت تا جنگ تموم نشه سربازی منم تموم نمیشه می‌مونم تاآخر، بیست سالش بود ولی هنوز می‌گفت سربازیم تموم نشده.وقتی محمد علی رو دید دلش گرم شد. بغلش کرد، محکم و برادرانه. درِ گوشش گفت: «اومدی اینجا؟ نکنه شهید شی؟» و بعد با لبخند اضافه کرد: «نه بابا… سهمیه اضافه نداریم!»
محمدعلی خندید: «خبر رسیده منافقا اومدن منطقه حاج عمران نزدیک مرز، کمک بعثی‌ها. پشت تپه‌های حاج‌عمران مستقر شدن. قراره هم تپه شهدا رو آزاد کنیم، هم اونارو.»
هوا کم‌کم تاریک می‌شد. از رفت‌وآمد‌های پشت سر هم فرمانده‌ها معلوم بود عملیات امشب قطعی است. چهار گردان از لشکر 64، همراه با یک گردان تکاور از تیپ 25، در تاریکی پشت ارتفاعات «گردمند» که به تپه شهدا هم معروف بود، جمع شده بودند. سوز برف پاییزی می‌خورد توی صورت بچه‌ها.
حسین دلش می‌خواست کنار محمدعلی باشد، اما نمی‌دانست کجاست. صدای دعای زیرلب رزمنده‌ها در هوا می‌پیچید. انگار خدا همین امشب محمدعلی را دوباره رسانده بود تا قوت قلبش باشد. صدای فرمانده توی گوشش می‌پیچید: «ان‌شاءالله امشب تپه شهدا رو پس می‌گیریم.»
حدود ساعت دو بود. «برادرها… لحظه شروع نزدیکه. رمز عملیات: یا مولای متقیان.»نفس‌ها در سینه‌ها گیر کرده بود. باد سرد از دره‌ی هارانا می‌آمد و صدای زوزه‌اش با خش‌خش تجهیزات قاطی می‌شد. حسین انگشت‌هایش را محکم دور قبضه‌ی کلاش گرفته بود. می‌دانست عراقی‌ها روی ارتفاعات هم خمپاره 120 دارند و هم توپ‌های 130 میلی‌متری.
فرمانده بی‌سیم‌چی گوشی را روی گوشش گذاشت و ناگهان گفت: «یا مولای متقیان! تمام یگان‌ها… شروع.»
آسمان شکافته شد. توپخانه‌ی خودی کوه‌ها را لرزاند. نور گلوله‌های رسام مثل برق از بالای سر رد می‌شد.
اولین ارتفاع، 2080 بود. شیب تندی داشت؛ سنگ‌ها زیر پا می‌لغزید، اما آتش اولیه چنان سنگین بود که عراقی‌ها فرصت نمی‌کردند نفس بکشند. با اشاره‌ی فرمانده رزمنده‌ها از سمت راست صخره‌ها بالا رفتند. اولین لایه دفاعی تقریباً خالی بود؛ چند جعبه مهمات ترکیده و یک بی‌سیم رها شده، اما لایه اصلی هنوز مانده بود آتش دشمن مثل باران می‌بارید. ارتفاع 2060 از بالا مثل دیواری از آتش بود. اما با یورش هماهنگ، ارتفاع را گرفتیم. بچه‌ها «الله‌اکبر» می‌گفتند و هوا روشن می‌شد.
دو ارتفاع مهم باقی مانده بود: 1980 و 1985. نماز صبح را در یکی از سنگر‌های آزادشده خواندند. تا ظهر، هر دو ارتفاع گرفته شد و حدود 12 کیلومتر مربع آزاد شد. اما سخت‌ترین بخش هنوز مانده بود: بازپس‌گیری تپه‌ی شهدا.
وقتی از سمت دره‌ی هارانا بالا می‌رفتند، ناگهان یکی از بچه‌ها فریاد زد: «این‌ها عراقی نیستن! منافقین‌ان!»
لباس‌هایشان نظامی بود و پرچم «لا اله الا الله» داشتند. از دره و پشت ارتفاع 2519 پایین می‌آمدند.
درگیری تن‌به‌تن شد. ناگهان چشم حسین به محمدعلی افتاد؛ با انرژی عجیبی از این‌سو به آن‌سو می‌رفت و عملیات را هدایت می‌کرد. اما آتش دشمن سنگین بود. آنها پشت یک سنگر بتونی پناه گرفتند، اما تیراندازی قطع نمی‌شد.
محمدعلی چند بار مثل شیر ایستاد. حسین همراهش رفت. اما تعداد دشمن زیاد بود. ناگهان محمدعلی با ضربه‌ای محکم به زمین افتاد: «حسین… تیر خوردم.»تیر به سمت راست سینه‌اش خورده بود. خون مثل چشمه می‌رفت. با همان حال، خشاب آخرش را هم شلیک کرد. بعد، نفسش به شماره افتاد. ذکرش شده بود «یا حسین».
گفت: «حسین… اینجا قتلگاه منه. من همین‌جا شهید می‌شم، حسین گریه می‌کرد. در میان آتش دشمن، محمدعلی آرام گفت: «یا زهرا…»و چشم‌هایش نیمه باز ماند. لبخند همیشگی روی صورت رنگ پریده اش بود؛ همان لبخندی که زیر نور ماه می‌درخشید.
گریه امان حسین را بریده بود خم شد صورتش را بوسید، و بعد پیشانی بلندش را. آهسته گفت این بار هم تو از من جلوتر رسیدی محمدعلی رشیدی احمدآبادی، همیشه وقتی از دستش ناراحت می‌شد اینطوری صداش می‌کرد. محمدعلی را کول کرد و عقب برد؛ اما خودش دیگر رمقی نداشت. با صورت افتاد روی زمین. محمد علی کنارش افتاد روی زمین شیب دار، حسین نگاهش کرد صدای گلوله قطع نمی‌شد، یکی از بچه‌ها فریاد زد حسین سنگر بگیر، حسین.
حسین برگشت به خط مقدم. جنگ تن‌به‌تن شده بود. برق چاقو را در دست یکی از منافقین دید. اسلحه را بالا آورد و شلیک کرد؛ پشت سر هم.
توپخانه‌ی خودی دید درگیری نزدیک است و آتش سنگین روی دشمن ریخت. منافقین عقب نشستند.
شب اول را خسته و خاک‌آلود روی ارتفاع 2519 نشستند. تپه شهدا آزاد شده بود محمد علی روی تپه بود هنوز همانجا، باید منتظر پاتک می‌ماندند، اما رمقی برای دفاع نداشتند. شهدا را به عقب بردن همان موقع بود که حسین تصمیمش را گرفت. باید با محمد علی می‌رفت.
شب دوم، هوا سردتر از همیشه بود. پاتک‌های دشمن پشت سرهم ادامه داشت، آتش خمپاره و گلوله قطع نمی‌شد. بوی باروت، خاک نم‌زده و لباس‌های خون‌آلود رفقا به جانش چنگ می‌زد. هنوز نیروی کمکی نرسیده بود زمزمه‌های عقب نشینی از تپه شهدا می‌آمد، اما حسین بی‌صدا روی تکه‌سنگی نشست؛ درست همان‌جایی که روز قبل، کنار محمدعلی نشسته بود. دستش را روی زمین کشید، خاک سرد را توی مشت فشرد.
سپیده‌دم، ناگهان صدای سوت خمپاره‌ها فضا را شکافت. فرمانده فریاد زد: «پاتک… پاتک از جناح چپ! مواضع رو نگه دارید!»
حسین بی‌درنگ از جایش پرید. انگار خون تازه‌ای در رگ‌هایش دویده باشد. کلاش را محکم گرفت و دوید سمت سنگر جلویی.
خمپاره‌ها مثل صاعقه فرود می‌آمدند. زمین می‌لرزید. موج انفجار چند بار حسین را روی خاک پرت کرد، اما هر بار بلند شد. چشم‌هایش سرخ بود؛ نه از دود… از دلتنگی، از آتشی که در دلش افتاده بود.یکی از بچه‌ها فریاد زد: «حسین بیا عقب! اینجا می‌زننت!»
دشمن موج‌وار می‌آمد. سایه‌ی آدم‌ها از میان مه و دود نزدیک می‌شد. حسین سنگرش را رها نکرد. هرچه داشت شلیک می‌کرد؛ چنان که انگار هر گلوله‌اش تکه‌ای از قلبش بود. وقتی خشاب خالی شد، با دست‌های یخ‌زده خشاب دیگر را جا زد، اما انگشتانش می‌لرزید… از سرما نبود.چند گلوله از کنارش رد شد و سنگ کنار سرش را شکافت. موج انفجار گوشش را کر کرد. صدای فریاد‌ها در هم می‌پیچید. بچه‌ها یکی‌یکی مجروح می‌شدند.
قبضه‌ی کلاش در دستش داغ شده بود. سرش سنگین بود. اما نگاهش فقط یک نقطه را می‌دید: همان صخره‌ای که دیشب محمدعلی را از آن پایین آورده بود.لحظه‌ای ایستاد… سینه‌اش بالا و پایین می‌رفت. نفسش بریده بود.
در همین لحظه انفجار مهیبی کنارش رخ داد. موج انفجار او را چند متر پرت کرد. پیکرش روی شیب خیس از خاک و خون سر خورد. وقتی به دامنه‌ی کوتاه رسید، دیگر نتوانست بلند شود. صدای نبض در گوشش می‌کوبید. دهانش پر از طعم تلخ خاک شده بود.وقتی بچه‌ها به او رسیدند، گلوله‌باران هنوز ادامه داشت. اما چهره‌ی حسین آرام بود؛ انگار تازه از خواب برگشته باشد. نگاه آخرش رو به بلندی‌های تپه شهدا مانده بود، جایی که چند ساعت قبل فریاد زده بود: «سنگر رو نگه دارید!»
حسین احمدی احمد‌آبادی هم در سپیده‌دم دوم آذر، آرام… درست همان‌طور که از دل روستای ساده‌شان رفته بود، به محمدعلی پیوست.سپیده‌ی روز سوم هنوز کامل سر نزده بود که برف روی دشت و دامنه‌های گردمند نشسته بود برف مثل پارچه سفیدی که خدا روی زخم‌های تازه کشیده باشد. هوا بوی باروت می‌داد و سکوتی سنگین میان مواضع آزادشده موج می‌زد؛ سکوتی که بچه‌ها می‌دانستند از جنس آرامش نیست، از جنس حساب‌کشی است… حسابِ خون‌هایی که در یک و دو آذر روی خاک ریخته شده بود.
هنوز هوا گرگ‌ومیش بود که فرمانده گروهان جلو آمد؛ چهره‌اش خسته بود، اما نگاهش مصمم. گفت: باید مواضع و ارتفاعات غربی رو تثبیت کنیم. اگه این کار انجام بشه، دشمن دیگه نمی‌تونه پاتک بزنه. این یعنی پیروزی نهاییِ نصر 9.»
بچه‌ها ساکت گوش می‌دادند؛ هر کدام به سهمی از دردشان فکر می‌کردند، اما وقتی اسم ارتفاعات آمد، ناگهان انگار جان تازه‌ای پیدا کردند. همان بلندی‌ها بود که محمدعلی در آن افتاده بود، همان‌جا که حسین آخرین فریادش را زده بود. حالا نوبت رفقایشان بود که کار نیمه‌تمام را کامل کنند.با اولین نور آفتاب، گروه‌های سه‌نفره دشمن دلخوش از بازپس گیری تپه شهدا در فکر پیشروی و تصرف مناطق آزاد شده بود، اما از دور صدای شلیک تک‌تیراندازهایش شنیده می‌شد. درست در همان لحظه‌ای که دشمن آماده ضدحمله می‌شد، نیرو‌های کمکی خودی از پایین دشت رسیدند.
رگبار‌های هماهنگ، آتش سنگین، و پیشروی مشترکِ دو گروه باعث شد مواضع دشمن یکی‌یکی فروبپاشد.با غروب روز سوم، وقتی آخرین سنگر‌ها تثبیت شد و نیرو‌های خودی در بلندی‌ها مستقر شدند، فرمانده عملیات رسماً اعلام کرد:«دشمن در این محور عقب‌نشینی کرده. عملیات نصر 9 در این منطقه به اهداف تاکتیکی خودش رسیده.»نسیم خنکی از سمت قله وزید. بچه‌ها ایستادند و رو به طلاییِ غروب نگاه کردند.
بعد‌ها اعلام شد در عملیات نصر 9 که در اول آذر 1366 به مدت 3 روزانجام شد نیرو‌های ایرانی با حمله به نیرو‌های دشمن مستقر در ارتفاعات حاج‌عمران در منطقه مرزی شمال غرب توانستند گردان سوم تیپ 433 از لشکر 23 ارتش عراق را منهدم کنند. گردان‌های اول و دوم این تیپ نیز 70 درصد تجهیزاتشان از بین رفت، همچنین دو مقر آتشبار خمپاره‌انداز 120 میلی‌متری و توپخانه 130 میلی‌متری از گردان 909 توپخانه عراق منهدم شد.
همچنین 1200 عراقی و 150 منافق کشته و صد نفر اسیر شدند و تعداد زیادی جنگ‌افزار سبک و سنگین و وسایل مخابراتی و انواع مهمات به غنیمت نیرو‌های ایرانی درآمد.
پژوهشگر و نویسنده:طیبه السادات حسینی


نظرات شما