کرمان رصد - در پی اشغال ایران، رضا شاه از سلطنت خلع و به جزیره موریس تبعید شد و سه سال پس از آن هم درگذشت.

به گزارش خبرگزاری صدا و سیما ؛ «آن فرمایش که "هر مملکتى رژیمى دارد، رژیم ما یک نفره است" به تمام معنى جلوهگر شد؛ عامه، مغلوب؛ مجلس، مرعوب؛ ناطقین نداى تثلیث در سرتاسر مملکت در انداختند: خدا، شاه و میهن. دیانت که اساس اخلاق است از قلم افتاد، اوامر منسوخ ماند، نواهى رواج یافت، مشتریان فواحش میدان یافتند و مردانه تاختند ازجمله نویی ها، آتش زرتشت سر از کنار ورزشگاه درآورد، موج آزادى در استخر رامسر اوج گرفت».
مهرماه سال 1320، نقطه پایانی تحقیرآمیز بر فصل پادشاهی پهلوی اول بود. کاروان سلطنتی او که روزی نماد قدرت و تجدد آمرانه به شمار میرفت، اکنون او را به سوی تبعیدگاهی دورافتاده در جزیره موریس میبرد. این سفر، نه عزیمت موکب سلطنتی یک پادشاه، بلکه نشانهای آشکار از شکستی چند لایه بود که ریشه در تحولات جهانی آن روزها، تضادهای درونی و ناکارآمدی حکمرانی خود او داشت. جملات آغازین این یادداشت نیز توصیفی از همین تضادها و چالشهایی است که مخبر السلطنه هدایت به عنوان یکی از دوستان دیرین او، بعدها در کتاب خاطرات خود نگاشته است.
هر چند رضاخان با تکیه بر نیروی نظامی، پشتیبانی نسبی برخی روشن فکران و حمایت قدرتهای خارجی به ویژه انگلیس، توانسته بود با زیرکی تمام، تاج را از سر قاجاریه برداشته و خود بر سر گذارد؛ اما رفتارهای بعدیش نشان داد که او نیز در میدان سیاست میلنگد. رضا خان پس از رسیدن به پادشاهی تصور میکرد با ایده تجدد طلبی و غربی سازی میتواند نظرها را جلب کند. او با ایده ایران نوین که از غربیها به عاریت گرفته بود، تلاش کرد چهره دیگری از خود نشان دهد. اما در یک خطای محاسباتی بزرگ، پایههای تخت خود را بر استبداد داخلی و وابستگی به بازیگران خارجی استوار ساخته و این چیزی بود که سالها بعد در پاییز 1320 او را تبدیل به مسافری سرگردان بر روی اقیانوسها کرد.
مدرنیزاسیون شتابان و بدون ضابطه، اصلاحات بر مبنای زور، دیکتاتوری نظامی، سرکوب عشایر، کشتار مخالفان (مانند وقایع مسجد گوهرشاد)، و تحمیل سبک زندگی غربی با اجبار از انتقادات جدی به اوست.اقتدار او نه ناشی از اراده مردمی بلکه متکی به قدرت نظامی او بود؛ قدرتی که هزینههای زیادی صرف ایجاد آن شده بود و ارتش نوین ایران نماد آن به شمار میرفت؛ اما در بحران شهریور 1320 هیچ کارآمدی نداشت و کمتر از 48 ساعت کشور به دست نیروهای متفقین اشغال شد.
استبداد و خشونت مقبولیت او را از ریشه خشکاند. او با دستگاه سرکوب خود، هر صدای مخالفی از روحانیون و سیاستمداران سنتی تا روشن فکران غرب گرا یا چپ گرا، را خفه کرده بود. نزدیکان او از ضربه تعلیمی اش و مخالفان هم از آمپولهای هوای پزشک احمدی و سرپاس مختاری اش، در امان نبودند. اینها همه موجب شد در روزهای بحران، هیچ پایگاه مردمی برای تکیه کردن نداشته باشد.
این موضوع از چشم دولتهای خارجی هم پنهان نمانده بود. آنها به خوبی میدانستند که پهلوی جایگاهی در میان مردم ندارد. آبراهامیان در کتاب ایران بین دو انقلاب میگوید: سفیر انگلیس در ایران در خرداد 1320 به وزارت خارجه هشدار داده بود «نارضایتی عمومی در ایران موقعیت مناسبی برای دسیسه چینی آلمانیها فراهم کرده است. شاه تقریبا مورد تنفر عمومی است و نمیتواند بر حمایت کامل ارتش خود متکی باشد. لحظه مناسبی برای برکناری شاه و حتی پایان دادن به پادشاهی پهلوی فراهم آمده است». همچنین وابسته مطبوعاتی انگلیس در تهران هم گزارش داده بود که «اکثریت وسیع مردم از شاه متنفرند و از هرگونه تغییری استقبال خواهند کرد».
بنابراین متفقین قبل از اشغال تهران در شهریور 20 میدانستند، حکومت پهلوی ریشه مردمی ندارد و به راحتی میتوان او را سرنگون ساخت.
در عرصه سیاست خارجی نیز وابستگی به بازیگران خارجی، هر چند در کوتاه مدت برای شخص رضا خان منافعی در پی داشت و او را از یک افسر قزاق به شاه یک کشور بزرگ تبدیل کرده بود، اما در بلند مدت به او و کشور آسیب زد. او که خود با حمایت ضمنی بریتانیا بر اسب قدرت سوار شده بود، در طول سلطنتش کوشید تا این وابستگی را با بازی دادن قدرتهای جهانی مانند آلمان، انگلیس و شوروی که در عین حال رقبای یکدیگر بودند، مدیریت کند، اما این راهبرد، وقتی که جنگ جهانی دوم، جهان را به دو اردوگاه تقسیم کرد، به سرعت با شکست رو به رو شد. اشغال ایران توسط متفقین در شهریور 1320، پرده از این حقیقت تلخ برداشت که حاکمیت واقعی در پشت درهای کاخهای تهران نیست، بلکه در پایتخت قدرتهای بزرگ است.
به زعم برخی از این قدرت ها، او در دوره جنگ بیش از پیش به آلمان نازی تمایل پیدا کرده و همین موضوع موجب خشم انگلیس و جبهه متفقین شده بود؛ بنابراین اعلام بی طرفی در جنگ سودی نداشت و در نهایت نیز با حمله نیروهای متفقین به ایران و ورود آنها به پایتخت به بهانه نزدیکی شاه به دولت آلمان، رضا خان مجبور به استعفا و کناره گیری از قدرت شد. البته برخی محققان به استناد اسناد آمریکایی بر این باورند ادعای نزدیکی او به آلمان در جنگ جهانی دوم نیز بازی انگلیسیها برای توجیه اشغال ایران در سال 1320 بود؛ زیرا موقعیت ژئوپلیتیکی ایران و مزایای آن چیزی نبود که قابل چشم پوشی باشد.
به هر صورت مجموع این چالشها سبب شد او در بن بستی گیر کند که تنها را خروجی آن اقیانوس هند و جزیره دور افتاده موریس بود. او حتی در انتخاب مقصد خود نیز آزاد نبود. رضا شاه که حالا دیگر شاه نبود، وقتی با کشتی «بندرا» به ساحل بمبئی رسید، با یک انگلیسی به نام «کلرمونت اسکرین» که قبلاً سرکنسول بریتانیا در مشهد بود، رو به رو شد که به وی و همراهان خاطرنشان ساخت که حق خروج از کشتی را ندارند. تعدادی سرباز هندی نیز مراقب بودند که آنها از کشتی خارج نشوند. اسکرین به رضا خان گفت شما چند روزی در کشتی خواهید ماند و سپس به جزیره موریس در جنوب شرقی قاره آفریقا منتقل خواهید شد. او هم عصبانی شد و به مأمور انگلیسی گفت: «مگر ما زندانی شما هستیم. شما حق ندارید برای ما تعیین تکلیف کنید. در تهران به من گفته بودند که به هر کجا بخواهم میتوانم بروم. چرا اجازه نمیدهید من به آمریکای جنوبی بروم و چرا مانع میشوید که ما در بمبئی پیاده شویم؟». آن مامور انگلیسی نیز در پاسخ فقط یک جمله گفت و آن اینکه «من اظهارات شما را تلگراف میکنم ولی فعلاً جز آنچه گفتم نمیتوانم انجام دهم».
شمس پهلوى هم در توصیف آن لحظات میگوید: «در مقابل جبر، جز صبر چاره نبود. نام جزیره موریس را در رمان پل ویرژینى خوانده بودم. صحنههاى حزنانگیز آن داستان را بخاطر داشتم، نمیدانستم سرنوشت روزى ما را بدان جزیره میبرد. اجازه خواستیم همین قدر به شهر برویم، تدارکى براى زندگى روى آن جزیره ببینیم، اجازه ندادند».
خوانش صفحات تاریخ نشان میدهد تبعید رضاشاه را باید نتیجۀ مستقیم برخورد دو نیرو دانست: از یک سو اراده قدرتهای جهانی آن روز که در میدان جنگ، به وابستگی پهلوی اول اهمیتی نداده و منافع حیاتی خود را بر حاکمیت ملی ایران ترجیح دادند و از سوی دیگر عواقب حکمرانی استبدادی بود که پایه و اساس مردمی نداشت.آن روزها نه رضا خان بلکه این الگوی حکمرانی سقوط کرد تا شاید برای حاکمان بعدی عبرتی باشد؛ اما در کمتر از چند سال محمد رضا پهلوی نیز این درس را فراموش کرد و او نیز همانند پدرش در بن بستی گیر کرد که تنها راه خروج از آن، فرار از ایران و مرگ در مقبرههای مصر پس از سرگردانیها و حقارتهای فراوان بود.
نویسنده و پژوهشگر: عباس کریمیان