چهارشنبه ۱۲ آذر ۱۴۰۴
مقالات

روایت «متفکر آمریکایی» از آینده تاریک اروپا

روایت «متفکر آمریکایی» از آینده تاریک اروپا
کرمان رصد - جماران /متن پیش رو در جماران منتشر شده و بازنشرش در آخرین خبر به معنای تاییدش نیست در پارلمان اروپا، در روزی که یادآور پایان جنگ جهانی اول بود، پروفسور جان ...
  بزرگنمايي:

کرمان رصد - جماران /متن پیش رو در جماران منتشر شده و بازنشرش در آخرین خبر به معنای تاییدش نیست
در پارلمان اروپا، در روزی که یادآور پایان جنگ جهانی اول بود، پروفسور جان میرشایمر تصویری از آینده اروپا ارائه کرد که بیش از هر زمان دیگری نگران‌کننده است. او با ترسیم روند گذار از جهان تک‌قطبی به چندقطبی و نقش‌آفرینی مستقیم غرب در شکل‌گیری جنگ اوکراین، استدلال کرد که قاره اروپا وارد دوره‌ای از بی‌ثباتی عمیق شده؛ دوره‌ای که ریشه‌های آن نه در جاه‌طلبی‌های کرملین، بلکه در تصمیم‌های اشتباه و انباشته‌شده واشنگتن و متحدانش قرار دارد. از نگاه او، گسترش ناتو، تغییر اولویت‌های راهبردی آمریکا و تبدیل اوکراین به صحنه رقابت ژئوپلیتیکی، ساختار امنیتی اروپا را به‌شدت متزلزل کرده و این جنگ را به زخمی بدل ساخته که سال‌ها التیام نخواهد یافت.
این سخنرانی توسط پروفسور جان میرشایمر، دانشمند علوم سیاسی آمریکایی و بنیانگذار نظریه رئالیسم تهاجمی در 11 نوامبر 2025، هم‌زمان با سالگرد پایان جنگ جهانی اول در سال 1918، در پارلمان اروپا ارائه شده است. به باور میرشایمر، وضعیت اروپا در سال‌های آینده نه‌تنها بهتر نخواهد شد، بلکه به‌احتمال زیاد بی‌ثبات‌تر از امروز خواهد بود. این وضعیت در تضاد آشکار با دوران «تک‌قطبی» است؛ دوره‌ای که از حدود 1992، پس از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی آغاز شد و تا سال 2017 ادامه یافت؛ زمانی که چین و روسیه به‌عنوان قدرت‌های بزرگ ظهور کردند و جهان را از تک‌قطبی به چندقطبی سوق دادند. در آن دوران، بسیاری در غرب به استدلال معروف فرانسیس فوکویاما در مقاله «پایان تاریخ؟» باور داشتند؛ این‌که دموکراسی لیبرال سرانجام سراسر جهان را فرا خواهد گرفت و صلح و رفاه به ارمغان خواهد آورد.
به‌گفته میرشایمر، این تحلیل اشتباه بود، اما نزدیک به دو دهه در غرب طرفدار داشت و کمتر کسی تصور می‌کرد که اروپا روزی به وضعیتی برسد که امروز شاهد آن هستیم. از نگاه او، جنگ اوکراین – جنگی که به باور میرشایمر «غرب، به‌ویژه ایالات متحده» آن را تحریک کرده – امروز اصلی‌ترین منبع ناامنی در اروپا است. البته عامل دیگری هم وجود دارد: تغییر ساختار قدرت جهانی در سال 2017 و گذار از جهان تک‌قطبی به چندقطبی. این تحول، در ذات خود می‌توانست چالشی قابل مدیریت باشد، اما هم‌زمان شدن آن با جنگ اوکراین، مجموعه‌ای از مشکلات عمیق و بلندمدت را برای اروپا رقم زده است. میرشایمر توضیح می‌دهد که چگونه پایان تک‌قطبی بنیان‌های ثبات اروپا را متزلزل کرده و چگونه جنگ اوکراین این روند را تشدید کرده و ساختار امنیتی قاره را به‌شدت دگرگون ساخته است.
تغییر از تک‌قطبی به چندقطبی
از نگاه او، کلید ثبات اروپای غربی در دوران جنگ سرد – و ثبات کل اروپا در دوره تک‌قطبی – حضور نظامی ایالات متحده بود که در قالب ناتو تثبیت شده بود. آمریکا از ابتدا نیروی مسلط این اتحاد بوده و همین تسلط، عملاً امکان درگیری میان اعضای ناتو را از بین برده است؛ نقشی بازدارنده که بسیاری از دولت‌های اروپایی نیز آن را به‌خوبی درک کرده‌اند و به همین دلیل همچنان خواهان حضور آمریکا در اروپا هستند. حتی در پایان جنگ سرد، وقتی شوروی نیروهایش را از اروپای شرقی خارج و پیمان ورشو را منحل می‌کرد، مسکو با اصل باقی ماندن ناتوی تحت رهبری آمریکا مخالفتی نداشت؛ رهبران شوروی نیز مانند بسیاری از دولت‌های اروپای غربی «نقش آرام‌کننده» آمریکا را درک می‌کردند، هرچند با گسترش ناتو به شرق به‌شدت مخالف بودند. برخی تحلیلگران، اتحادیه اروپا را عامل اصلی ثبات در دوران تک‌قطبی می‌دانند و به دریافت «نوبل صلح» توسط این اتحادیه در سال 2012 استناد می‌کنند، اما از نگاه میرشایمر این برداشت نادرست است. او معتقد است اتحادیه اروپا نهادی موفق است، اما موفقیتی که بر پایه ثباتی ساخته شده که ناتو ایجاد کرده است. اگر نقش بازدارنده نظامی آمریکا حذف شود، نه تنها ناتو در شکل فعلی از هم می‌پاشد، بلکه اتحادیه اروپا نیز به‌طور جدی تضعیف خواهد شد.
در دوران تک‌قطبی، یعنی از 1992 تا 2017، ایالات متحده قدرتمندترین بازیگر نظام بین‌الملل بود و بدون دشواری حضور نظامی گسترده‌ای در اروپا حفظ می‌کرد. نخبگان سیاست خارجی آمریکا نه‌تنها به تداوم ناتو متعهد بودند، بلکه پیگیر گسترش آن به اروپای شرقی نیز شدند. اما این وضعیت با ظهور چندقطبی پایان یافت. آمریکا دیگر تنها قدرت بزرگ جهان نبود؛ چین و روسیه به‌عنوان قدرت‌های بزرگ جدید، موازنه را تغییر دادند و سیاستگذاران آمریکایی را ناگزیر کردند نگاه خود به جهان را بازتعریف کنند. برای درک پیامدهای چندقطبی برای اروپا، باید به توزیع قدرت میان این سه بازیگر نگاه کرد: آمریکا همچنان قدرتمندترین کشور جهان است، اما چین با جمعیت عظیم و رشد اقتصادی شتابان، به‌سرعت به رقیبی هم‌تراز تبدیل شده و اکنون به‌طور گسترده «هژمون بالقوه آسیای شرقی» تلقی می‌شود. برای آمریکا – که خود هژمون بلامنازع نیمکره غربی است – ظهور چنین قدرتی در شرق آسیا یا اروپا تهدیدی راهبردی است؛ تهدیدی که سابقه آن به ورود ایالات متحده به هر دو جنگ جهانی برای جلوگیری از هژمونی آلمان و ژاپن بازمی‌گردد. در این میان، روسیه ضعیف‌ترینِ سه قدرت بزرگ است. برخلاف تصور رایج در اروپا، روسیه توان تصرف اوکراین به‌طور کامل – چه رسد به کل اروپای شرقی – را ندارد. سه سال و نیم جنگ فقط یک‌پنجم شرق اوکراین را در کنترل مسکو قرار داده است. ارتش روسیه نه «ورماخت» است و نه این کشور – بر خلاف شوروی در دوران جنگ سرد و چین امروز – هژمونی بالقوه در مقیاس منطقه‌ای محسوب می‌شود.
با چنین توزیع قدرتی، الزام استراتژیک ایالات متحده تمرکز بر مهار چین و جلوگیری از تسلط آن بر آسیا است. بنابراین از نگاه میرشایمر، هیچ توجیه قانع‌کننده‌ای وجود ندارد که آمریکا همچنان حضور نظامی پرهزینه‌ای در اروپا حفظ کند، آن‌هم زمانی که روسیه تهدیدی برای تبدیل شدن به هژمون قاره نیست. اختصاص منابع دفاعی به اروپا، ظرفیت واشنگتن برای مهار چین را کاهش می‌دهد؛ منطقی که زیربنای «چرخش به آسیا» است. اما وقتی کشوری به‌سوی منطقه‌ای چرخش می‌کند، ناگزیر از منطقه‌ای دیگر فاصله می‌گیرد و در این معادله، اروپا بازنده است. در کنار این، رابطه ویژه آمریکا با اسرائیل قرار دارد؛ رابطه‌ای که در تاریخ معاصر بی‌سابقه است. به‌گفته میرشایمر، نفوذ گسترده لابی اسرائیل در آمریکا موجب شده سیاستگذاران آمریکایی از اسرائیل «بی‌قید و شرط» حمایت کنند و واشنگتن عملاً درگیر جنگ‌های اسرائیل شود؛ مستقیم یا غیرمستقیم. این وابستگی راهبردی، نیاز آمریکا برای تخصیص منابع نظامی بیشتر به خاورمیانه را افزایش می‌دهد و تمایل آن برای کاستن از حضور نظامی در اروپا را تشدید می‌کند. جمع‌بندی میرشایمر روشن است: گذار از تک‌قطبی به چندقطبی، همراه با رابطه استثنایی آمریکا با اسرائیل، زمینه را برای خروج تدریجی آمریکا از اروپا فراهم کرده و توان ناتو را فلج می‌کند؛ تحولی که می‌تواند پیامدهایی بسیار خطرناک برای امنیت اروپا داشته باشد. او یادآور می‌شود که این سرنوشت «اجتناب‌ناپذیر» نیست و با سیاست‌گذاری هوشمند و دیپلماسی فعال دو سوی آتلانتیک می‌توان از خروج آمریکا جلوگیری کرد، اما آن‌چه در عمل رخ داده، مسیری کاملاً معکوس است: واشنگتن و اروپا با پافشاری بر کشاندن اوکراین به ناتو، جنگی پرهزینه را با روسیه تحریک کردند؛ جنگی که نه‌تنها احتمال خروج آمریکا از اروپا را افزایش داده، بلکه بقای ناتو را نیز در معرض تهدید قرار داده است. او در ادامه توضیح می‌دهد که چرا این تصمیم «اشتباهی استراتژیک» بود و چگونه امنیت اروپا را به خطر انداخت.
چه کسی جنگ اوکراین را ایجاد کرد: خرد متعارف
برای فهم پیامدهای جنگ اوکراین، میرشایمر معتقد است باید به ریشه‌های آن بازگشت؛ زیرا انگیزه روسیه برای حمله در فوریه 2022، تصویر روشنی از اهداف مسکو و مسیر بلندمدت این جنگ ارائه می‌دهد. روایت غالب در غرب روشن است: ولادیمیر پوتین مقصر اصلی است. این روایت می‌گوید هدف او تسخیر سراسر اوکراین و الحاق آن به «روسیه بزرگ» بوده و پس از آن قصد داشته به‌سوی ایجاد امپراتوری تازه‌ای در اروپای شرقی حرکت کند؛ تصویری شبیه نقش‌آفرینی شوروی پس از جنگ جهانی دوم. در این چارچوب، پوتین «تهدیدی وجودی» برای غرب معرفی می‌شود و در نتیجه لازم است با او برخوردی سخت و بازدارنده صورت گیرد. اما این داستانِ رایج، به‌زعم میرشایمر، ایرادهای جدی دارد. او پنج نقد اصلی را مطرح می‌کند.
نخست، به‌گفته او، پیش از 24 فوریه 2022 هیچ مدرکی – نه در نوشته‌ها و نه در سخنرانی‌های پوتین – وجود ندارد که نشان دهد او تسخیر یا ادغام کامل اوکراین را هدف قرار داده باشد. هیچ سندی نمی‌گوید او چنین هدفی را مطلوب، ممکن یا در دسترس می‌دانسته است. طرفداران روایت رسمی معمولاً به دیدگاه پوتین درباره «مصنوعی بودن دولت اوکراین» یا تأکید او بر این‌که «روسیه و اوکراین یک ملت‌اند» استناد می‌کنند، به‌ویژه مقاله معروف او در 12 ژوئیه 2021، اما میرشایمر یادآور می‌شود که این اظهارات به‌هیچ‌وجه بیانگر قصد او برای اشغال اوکراین نیست. او به شواهدی از همان مقاله اشاره می‌کند: پوتین صریحاً می‌نویسد اگر مردم اوکراین می‌خواهند دولتی مستقل داشته باشند، «خوش آمدند». در جای دیگری تأکید می‌کند تنها راه برخورد با اوکراین، «احترام» است و مقاله‌اش را با جمله‌ای تمام می‌کند که به‌روشنی استقلال اوکراین را به رسمیت می‌شناسد: «این‌که اوکراین چه خواهد بود، به شهروندانش بستگی دارد.» پوتین همین پذیرش «واقعیت ژئوپلیتیکی پساشوروی» را در سخنرانی 21 فوریه 2022 و سپس در روز آغاز جنگ نیز تکرار کرد. این مجموعه شواهد، با ادعای «طرح پوتین برای بلعیدن اوکراین» ناسازگار است.
نکته دوم میرشایمر مربوط به بُعد نظامی ماجراست. حتی اگر فرض کنیم پوتین به‌دنبال تصرف کامل اوکراین بوده، امکانات نظامی روسیه چنین اجازه‌ای را نمی‌داد. به‌گفته او، روسیه با حدود 190 هزار سرباز حمله را آغاز کرد. ژنرال اولکساندر سیرسکی، فرمانده فعلی ارتش اوکراین، این عدد را حتی کمتر و حدود 100 هزار نفر می‌داند. با این میزان نیرو، امکان حمله، اشغال و سپس اداره کشوری به وسعت اوکراین وجود ندارد. برای مقایسه، آلمان نازی در سال 1939 برای حمله به نیمهٔ غربی لهستان، حدود یک‌ونیم میلیون نیرو بسیج کرد؛ در حالی که اوکراین بیش از سه برابر آن منطقه وسعت دارد و جمعیت 2022 اوکراین تقریباً دو برابر جمعیت لهستانِ 1939 بود. اگر عدد 100 هزار نفرِ سیرسکی درست باشد، ارتش مهاجم روسیه فقط یک‌پانزدهم اندازه‌ی نیروی ورماخت در حمله به لهستان بوده است؛ آن هم علیه کشوری بسیار بزرگ‌تر و پرجمعیت‌تر. به تعبیر میرشایمر، هیچ فرمانده عاقلی با چنین نیروی اندکی قصد اشغال کامل اوکراین را نمی‌کند.
او سپس به یک استدلال رایج دیگر در غرب پاسخ می‌دهد: این‌که شاید رهبران روسیه تصور می‌کردند ارتش اوکراین آن‌قدر ضعیف است که می‌توان آن را به‌سرعت درهم شکست و کل کشور را تصرف کرد. اما میرشایمر می‌گوید شواهد خلاف این را نشان می‌دهد. پوتین و فرماندهان ارشد روسی کاملاً آگاه بودند که از سال 2014، یعنی از زمان بحران کریمه، ایالات متحده و کشورهای اروپایی به‌طور گسترده ارتش اوکراین را مسلح و آموزش داده‌اند. بزرگ‌ترین نگرانی مسکو این بود که اوکراین به عضوی دوفاکتو از ناتو تبدیل شود، حتی اگر عضو رسمی نبود. روس‌ها همچنین می‌دانستند ارتش اوکراین که از ارتش مهاجم روسیه بزرگ‌تر بود، طی سال‌ها در دونباس جنگیده و تجربه عملیاتی قابل‌توجهی به‌دست آورده است. بنابراین مسکو می‌دانست با یک «ببر کاغذی» روبه‌رو نیست، به‌ویژه ارتشی که حمایت اطلاعاتی، تسلیحاتی و سیاسی غرب پشت آن قرار داشت. از نگاه میرشایمر، هدف روسیه از آغاز جنگ، دستیابی سریع به امتیازهای سرزمینی محدود و کشاندن کی‌یف به میز مذاکره بود – و این اتفاق در هفته‌های نخست جنگ رخ داد.
او یادآور می‌شود که تنها چهار روز پس از ورود نیروهای روسی، مذاکرات بین کی‌یف و مسکو در بلاروس آغاز شد و بعداً به مسیرهای دیگر، از جمله مذاکرات در اسرائیل و سپس استانبول منتقل شد. اسناد موجود نشان می‌دهد روسیه با جدیت در این مذاکرات شرکت می‌کرد و خواهان الحاق گستردهٔ سرزمین‌های اوکراین نبود؛ به‌جز کریمه که از 2014 به روسیه ضمیمه شده بود و احتمالاً بخش‌هایی از دونباس. این مذاکرات، به‌گفته منابع روسی، پیشرفت قابل‌توجهی داشت تا این‌که دولت اوکراین تحت فشار بریتانیا و ایالات متحده از گفت‌وگو خارج شد. پوتین حتی مدعی است که در جریان مذاکرات – و بنا بر درخواست میانجی‌ها – نیروهای روسی از اطراف کی‌یف عقب‌نشینی کردند تا حسن نیت خود را نشان دهند؛ اقدامی که در 29 مارس 2022 انجام شد و هیچ دولت غربی به‌طور جدی روایت پوتین درباره آن را رد نکرده است. میرشایمر می‌گوید این رفتار به‌طور کامل با ادعای «فتح اوکراین» تناقض دارد.
در ادامه، او به تلاش‌های روسیه برای جلوگیری از جنگ پیش از آغاز درگیری اشاره می‌کند. در 17 دسامبر 2021، پوتین طی نامه‌ای رسمی به جو بایدن و ینس استولتنبرگ سه خواسته را مطرح کرد: این‌که اوکراین به ناتو نپیوندد، تسلیحات تهاجمی نزدیک مرزهای روسیه مستقر نشود و نیروها و تجهیزات ناتو که از 1997 به اروپای شرقی منتقل شده‌اند، به اروپای غربی بازگردند. صرف‌نظر از این که این مطالبات چقدر عملی بوده، اصلِ اقدام نشان می‌داد کرملین در تلاش برای پرهیز از جنگ است، اما ایالات متحده حاضر نشد بر سر این پیشنهاد وارد مذاکره شود؛ نشانه‌ای که به‌گفته میرشایمر نشان می‌دهد واشنگتن علاقه‌ای جدی به جلوگیری از جنگ نداشت. او همچنین تأکید می‌کند هیچ مدرکی وجود ندارد که نشان دهد پوتین در پی حمله به کشورهای دیگر شرق اروپا مانند کشورهای بالتیک، لهستان یا رومانی بوده است؛ ارتش روسیه حتی برای تصرف کامل اوکراین هم توان کافی ندارد، چه رسد به کشورهایی که عضو ناتو هستند و هرگونه حمله به آنها به‌معنای جنگ مستقیم با ایالات متحده خواهد بود.
میرشایمر سپس جمع‌بندی می‌کند که در بخش بزرگی از اروپا، از جمله در پارلمان اروپا، این تصویر جا افتاده که پوتین یک امپریالیست تمام‌عیار است که سال‌هاست قصد دارد اوکراین را ببلعد و سپس به‌سوی کشورهای دیگر اروپای شرقی پیشروی کند، اما تقریباً تمام شواهد موجود با این تصویر همخوانی ندارد.
علت واقعی جنگ اوکراین
از نگاه او، آغازگر جنگ به‌لحاظ عملیاتی روسیه بود، اما «علت بنیادی» جنگ در جای دیگری قرار دارد: ایالات متحده و متحدان اروپایی با پیگیری الحاق اوکراین به ناتو، جنگ را تحریک کردند؛ اقدامی که تقریباً تمام رهبران روسیه آن را «تهدید وجودی» می‌دانستند. گسترش ناتو فقط بخشی از یک استراتژی گسترده‌تر غرب بود؛ استراتژی‌ای که سه هدف داشت: کشاندن اوکراین به ناتو، پیوند دادن آن به اتحادیه اروپا و تبدیل کی‌یف به یک دموکراسی لیبرالِ متمایل به غرب از طریق انقلاب‌های رنگی. مسکو هر سه را تهدیدآمیز می‌دید، اما بیش از همه از ناتو هراس داشت.
پایه ادعای اینکه گسترش ناتو علت اصلی جنگ اوکراین بود چیست؟
میرشایمر یادآوری می‌کند که رهبران روسیه سال‌ها قبل از حمله، از پوتین گرفته تا وزیر دفاع، وزیر خارجه، معاون وزیر خارجه و سفیر روسیه در واشنگتن، یک پیام ثابت را تکرار می‌کردند: عضویت اوکراین در ناتو «خط قرمز» روسیه است. سرگئی لاوروف، وزیر خارجه، در 14 ژانویه 2022 صریحاً گفت: «کلید همه چیز این است که ناتو به سمت شرق گسترش نیابد.» پوتین نیز بارها هشدار داده بود که هرگونه تلاش برای ادغام اوکراین در ساختار امنیتی غرب، شکاف امنیتی غیرقابل تحملی برای مسکو ایجاد می‌کند. در مذاکرات استانبول، طرف روسی آشکارا اعلام کرد اوکراین باید «بی‌طرفی دائمی» بپذیرد و عضویت در ناتو را کنار بگذارد. هیئت اوکراینی این شرط را تقریباً بدون مقاومت پذیرفت، چون می‌دانست ادامه جنگ بدون حل این موضوع ممکن نیست. در 14 ژوئن 2024 نیز پوتین دوباره تأکید کرد که یکی از شروط اصلی پایان جنگ این است که کی‌یف رسماً از پیوستن به ناتو منصرف شود. از نگاه میرشایمر، این تداوم موضع روسیه تأیید می‌کند که ناتو، نه سرزمین، محور اصلی نگرانی‌های مسکو بوده است.
او همچنین به هشدار بسیاری از چهره‌های برجسته غربی سال‌ها قبل از شروع جنگ اشاره می‌کند؛ کسانی که پیش‌بینی کرده بودند تلاش برای آوردن اوکراین به ناتو، واکنشی شدید و خطرناک از سوی روسیه به‌دنبال خواهد داشت. یکی از مهم‌ترین این هشدارها مربوط به ویلیام برنز، رئیس فعلی CIA و سفیر سابق آمریکا در مسکو است. او در سال 2008، در آستانه اجلاس ناتو در بخارست، در یادداشتی محرمانه خطاب به کاندولیزا رایس نوشت که پیوستن اوکراین به ناتو روشن‌ترین خط قرمز برای نخبگان روسیه است، نه فقط پوتین. برنز تأکید کرده بود که در دو سال و نیم گفت‌وگو با چهره‌های کلیدی روسیه، حتی یک نفر را نیافته که اوکراینِ عضو ناتو را تهدیدی مستقیم علیه منافع روسیه نداند و هشدار داده بود که چنین تصمیمی از سوی ناتو به‌منزله «دعوت به تقابل» تلقی خواهد شد، روابط روسیه و اوکراین را منجمد خواهد کرد و زمینه را برای دخالت روسیه در کریمه و شرق اوکراین فراهم می‌کند. این نامه و هشدارهای مشابه، از نگاه میرشایمر، نشان می‌دهد که مسیر امروز اروپا و جنگ اوکراین نه حاصل سوءتفاهم ناگهانی، بلکه نتیجه نادیده گرفتن هشدارهای مکرر درباره عواقب گسترش ناتو بوده است.
در اجلاس بخارست، برای مثال، هم صدراعظم آلمان، آنگلا مرکل، و هم رئیس‌جمهور فرانسه، نیکولا سارکوزی، با پیشبرد مسیر عضویت اوکراین در ناتو مخالفت کردند، زیرا درک می‌کردند که این تصمیم، روسیه را نگران و خشمگین خواهد کرد. مرکل اخیراً درباره مخالفت خود توضیح داده است: «من خیلی مطمئن بودم که پوتین اجازه نخواهد داد این اتفاق بیفتد. از دیدگاه او، این اعلام جنگ خواهد بود.»
به‌گفته میرشایمر، یکی از نکات مهمی که باید در تحلیل ریشه‌های جنگ اوکراین مورد توجه قرار گیرد، اظهارات ینس استولتنبرگ، دبیرکل سابق ناتو است؛ کسی که چندین بار پیش از ترک منصب خود تأکید کرد «رئیس‌جمهور پوتین این جنگ را آغاز کرد، زیرا می‌خواست درِ ناتو را ببندد و حق اوکراین برای انتخاب مسیر خود را انکار کند.» به‌زعم میرشایمر، نکته قابل توجه این است که تقریباً هیچ‌کس در غرب این اعتراف صریح را جدی نقد نکرد و خود استولتنبرگ نیز هرگز از آن عقب‌نشینی نکرد.
میرشایمر سپس یادآوری می‌کند که در دهه 1990، زمانی که گسترش ناتو هنوز در مرحله بحث بود، شمار قابل‌توجهی از سیاستگذاران و استراتژیست‌های آمریکایی با تصمیم بیل کلینتون برای توسعه این ائتلاف مخالفت کردند؛ مخالفانی که از همان ابتدا درک می‌کردند رهبران روسیه گسترش ناتو را تهدیدی علیه منافع حیاتی خود خواهند دید و این سیاست، در نهایت به فاجعه‌ای ژئوپلیتیکی منجر خواهد شد. به‌گفته میرشایمر، این فهرست شامل چهره‌های برجسته جریان اصلی سیاست خارجی آمریکا—از جمله جورج کنان، هر دو وزیر دفاع دولت کلینتون، ویلیام پری، رئیس ستاد مشترک وقت ژنرال جان شالیکاشویلی، پل نیتزه، رابرت گیتس، رابرت مک‌نامارا، ریچارد پایپس و جک متلاک—می‌شد. او تأکید می‌کند که این اسامی نشان می‌دهد مخالفت با گسترش ناتو تنها محدود به «منتقدان حاشیه‌ای» نبود، بلکه در قلب نخبگان واشنگتن ریشه داشت.
او سپس منطق موقعیت روسیه را توضیح می‌دهد و می‌گوید این منطق، برای آمریکایی‌ها باید کاملاً قابل فهم باشد؛ کشوری که بیش از یک قرن است به «دکترین مونرو» پایبند بوده—اصلی که می‌گوید هیچ قدرت بزرگ دیگری حق ندارد در نیمکره غربی اتحاد نظامی تشکیل دهد یا نیرو مستقر کند. آمریکا چنین حرکتی را تهدیدی وجودی می‌بیند و برای مقابله با آن، آماده اقدام نظامی گسترده است. میرشایمر یادآور می‌شود که این دقیقاً منطق بحران موشکی کوبا در 1962 بود؛ زمانی که جان اف. کندی به رهبران شوروی فهماند موشک‌ها باید فوراً از کوبا خارج شوند. از نگاه میرشایمر، پوتین دقیقاً تحت تأثیر همین منطق عمل می‌کند. قدرت‌های بزرگ هرگز استقرار نیروهای دشمن در نزدیکی مرزهای خود را نمی‌پذیرند. او می‌گوید استدلال رایج در غرب مبنی بر این‌که «ناتو اتحاد دفاعی است و تهدیدی برای روسیه ندارد» از نظر تحلیلی فاقد وزن است، زیرا آنچه تعیین‌کننده است «برداشت روسیه» است، نه «نیت اعلامی غرب».
به‌گفته میرشایمر، در جمع‌بندی این بخش، هیچ تردیدی وجود ندارد که پوتین پیوستن اوکراین به ناتو را «تهدیدی وجودی» می‌دید که نمی‌توانست اجازه تحقق آن را بدهد و برای جلوگیری از آن، آماده بود وارد جنگ شود؛ همان‌گونه که در 24 فوریه 2022 عمل کرد.
مسیر جنگ تاکنون
میرشایمر در ادامه سخنان خود می‌گوید پس از شکست مذاکرات استانبول در آوریل 2022، جنگ وارد مرحله‌ای فرسایشی شد که شباهت‌های آشکاری به «جنگ جهانی اول در جبهه غربی» دارد. او این جنگ را نوعی «مشت‌زنی وحشیانه» می‌نامد؛ نبردی که اکنون بیش از سه سال و نیم ادامه یافته و در این مدت، روسیه به‌طور رسمی چهار استان اوکراینی را—علاوه بر کریمه که در 2014 ضمیمه کرده بود—به خاک خود ملحق کرده است. در واقع، به‌گفته میرشایمر، روسیه تاکنون حدود 22 درصد از سرزمین اوکراینِ پیش از 2014 را به کنترل خود در آورده است.
او تأکید می‌کند که غرب از زمان آغاز جنگ در 2022، حمایت گسترده‌ای از اوکراین کرده و «تقریباً همه‌چیز به‌جز ورود مستقیم به جنگ» را برای کمک به کی‌یف انجام داده است. به همین دلیل است که رهبران روسیه معتقدند در حال جنگ با «غرب» هستند، نه فقط اوکراین. اما در این میان، ترامپ سیاست متفاوتی اتخاذ کرده و مصمم است نقش آمریکا در جنگ را کاهش دهد و بار حمایت از اوکراین را بر دوش اروپا بگذارد.
به‌گفته میرشایمر، روسیه «به‌طور آشکار» در حال پیروز شدن در جنگ است و به‌احتمال زیاد در نهایت نیز پیروز خواهد شد. او دلیل این ارزیابی را ماهیت جنگ فرسایشی می‌داند؛ جایی که هر طرف تلاش می‌کند دیگری را «از خون بیندازد»—یعنی توان انسانی و رزمی حریف را فرسوده کند. در چنین جنگی، طرفی که سربازان بیشتر و قدرت آتش سنگین‌تری دارد، پیروز می‌شود. به‌زعم او، روسیه در هر دو حوزه برتری قاطع دارد. میرشایمر برای روشن‌تر شدن این ادعا به اظهارات ژنرال اولکساندر سیرسکی اشاره می‌کند که گفته بود روسیه اکنون سه برابر اوکراین سرباز در خط مقدم دارد و در برخی نقاط نسبت نیروهای روس به اوکراینی 6 به 1 است. همچنین گزارش‌های متعدد نشان می‌دهد اوکراین حتی توان پر کردن تمام خطوط مقدم خود را ندارد؛ کمبودی که نفوذ نیروهای روسیه را آسان‌تر می‌کند.
او می‌افزاید که برتری توپخانه روسیه—سلاح کلیدی جنگ فرسایشی—در طول جنگ بین 1 به 3 تا 1 به 10 به نفع روسیه گزارش شده است. افزون بر این، ذخایر عظیم بمب‌های گلایدر روسیه، که با دقت بالا و ویرانگری شدید عمل می‌کنند، برتری دیگری است که اوکراین قابلیت مقابله با آن را ندارد. هرچند اوکراین در ابتدای جنگ در حوزه پهپادها موفق‌تر بود، اما روسیه در سال گذشته ورق را برگرداند و اکنون در این حوزه نیز دست بالا را دارد. از نگاه میرشایمر، نقص بزرگ‌تر اوکراین بحران نیروی انسانی است: جمعیت کوچک‌تر، مهاجرت گسترده، فرار از خدمت و نبود امکان جبران شکاف تسلیحاتی. او تأکید می‌کند که «هیچ راه‌حل عملی» برای این بحران وجود ندارد. در مقابل، روسیه با پایه صنعتی بزرگ و توان تولید انبوه تسلیحات، مزیت ساختاری دارد. او همچنین می‌گوید کشورهای غربی قادر نیستند تولیدات روسیه را جبران کنند و در وضعیت کنونی، کند شدن ارسال سلاح توسط آمریکا این عدم‌تعادل را تشدید کرده است.
میرشایمر نتیجه می‌گیرد که اوکراین هم در حوزه نیروی انسانی و هم در حوزه قدرت آتش، «به‌شدت در موضع ضعف» قرار دارد و این دو عامل در یک جنگ فرسایشی «مرگبار» هستند. افزون بر این، حملات دوربرد روسیه به زیرساخت‌های اوکراین و برتری موشکی و پهپادی مسکو، موازنه را بیشتر به‌سود کرملین تغییر می‌دهد؛ در حالی‌که حملات اوکراین به داخل خاک روسیه هرچند ممکن است دردسرساز باشد، اما تأثیر تعیین‌کننده‌ای بر روند جنگ ندارد.
چشم‌اندازهای حل مسالمت‌آمیز
میرشایمر در ادامه به بحث درباره امکان صلح می‌پردازد و می‌گوید با وجود بحث‌های گسترده در سال 2025، هیچ چشم‌انداز واقعی برای دستیابی به توافق صلح از طریق مذاکره وجود ندارد. او می‌گوید وعده‌های ترامپ مبنی بر حل‌وفصل جنگ قبل یا اندکی بعد از ورود به کاخ سفید «کاملاً شکست خورده» و عملاً هیچ پیشرفتی حاصل نشده است.
او تأکید می‌کند که مطالبات طرفین «کاملاً آشتی‌ناپذیر» است. از یک سو، مسکو خواهان بی‌طرفی دائمی اوکراین، به‌رسمیت‌شناختن الحاق کریمه و چهار استان شرقی و محدود شدن اندازه ارتش اوکراین است. از سوی دیگر، اوکراین و بسیاری از دولت‌های اروپایی حاضر نیستند هیچ‌یک از این شروط را بپذیرند و همچنان خواهان مسیر عضویت کی‌یف در ناتو یا دریافت تضمین امنیتی جدی از غرب هستند. از نگاه میرشایمر، «هیچ راه واقع‌بینانه‌ای» برای جمع شدن این مواضع وجود ندارد.
او سپس چشم‌انداز جنگ را چنین جمع‌بندی می‌کند: حتی اگر روسیه پیروز شود، این پیروزی «قاطع» نخواهد بود، بلکه «پیروزی زشتی» خواهد بود؛ وضعیتی که در آن روسیه نهایتاً 20 تا 40 درصد از خاک اوکراینِ پیش از 2014 را در کنترل خواهد داشت و اوکراینِ باقی‌مانده به‌عنوان دولتی ضعیف، چندپاره و وابسته به اروپا به حیات خود ادامه خواهد داد. از نگاه او، روسیه تلاشی برای تصرف تمام اوکراین نخواهد کرد، زیرا 60 درصد غربی کشور، اکثراً اوکراینی‌های قومی هستند که مقاومت شدید نشان خواهند داد و کنترل این مناطق را به کابوسی برای هر نیروی اشغالگر تبدیل می‌کنند.
پیامدها برای اوکراین، اروپا و روابط فراآتلانتیک
میرشایمر سپس به پیامدهای جنگ اشاره می‌کند و می‌گوید اوکراین عملاً «ویران» شده است؛ بخش‌های بزرگی از سرزمینش را از دست داده، اقتصادش درهم‌شکسته و به‌زعم او، این کشور حدود یک میلیون تلفات داده است—عددی که برای یک کشور دچار بحران جمعیتی، پیامدی فاجعه‌بار است. به‌گفته او، روسیه نیز هزینه داده، اما رنج اوکراین قابل مقایسه نیست. در سطح ژئوپلیتیک، اروپا تقریباً قطعاً در آینده با «اوکراین باقی‌مانده» متحد خواهد بود؛ اما این اتحاد به‌جای کمک به کی‌یف، ممکن است مسکو را ترغیب کند برای تضعیف دائمی اوکراین در سیاست داخلی آن دخالت کند. او سپس هشدار می‌دهد که روابط اروپا و روسیه «نه‌تنها سمی، بلکه خطرناک» خواهد بود و حتی پس از منجمد شدن جنگ، قاره اروپا با مجموعه‌ای از «نقاط داغ» مواجه می‌شود: قطب شمال، دریای بالتیک، کالینینگراد، بلاروس، مولداوی و دریای سیاه.
میرشایمر تأکید می‌کند که پیروزی—حتی اگر «پیروزی زشت» باشد—برای روسیه، شکستی خیره‌کننده برای اروپا و به‌ویژه ناتو محسوب می‌شود. او می‌گوید پس از پایان جنگ، موجی از اتهام‌زنی در اروپا آغاز خواهد شد؛ بحثی که به‌گفته او شبیه نسخه‌ای جدید از «چه کسی چین را از دست داد؟» خواهد بود و این بار با عنوان «چه کسی اوکراین را از دست داد؟» مطرح می‌شود. از نگاه او، تضعیف ناتو به‌طور مستقیم به تضعیف اتحادیه اروپا منجر می‌شود و بحران انرژی ناشی از جنگ نیز چشم‌انداز رشد اقتصادی اروپا را تیره کرده است.
در سطح فراآتلانتیک، میرشایمر پیش‌بینی می‌کند شکست اوکراین ماشه‌ای برای دور جدیدی از تنش میان آمریکا و اروپا خواهد بود. به‌ویژه او می‌گوید ترامپ، به‌دلیل کاهش حمایت از کی‌یف، اروپا را مقصر خواهد دانست و اروپا نیز او را متهم خواهد کرد که اوکراین را تنها گذاشته است. به‌گفته او، زمینه ساختاری جدایی آمریکا از اروپا از پیش وجود داشت: گذار از تک‌قطبی به چندقطبی و تمرکز راهبردی واشنگتن بر مهار چین. رخدادهای اوکراین تنها این روند را تسریع کرده است. او تأکید می‌کند که علاقه اندک ترامپ به ناتو، انتقادهای شدید او از اتحادیه اروپا و باور او به اینکه اروپا «سواری مجانی» از آمریکا می‌گیرد، احتمال خروج آمریکا از اروپا را افزایش می‌دهد؛ تحولی که می‌تواند عملاً به معنای پایان ناتو باشد.
نتیجه‌گیری
میرشایمر سخنان خود را با این گزاره تمام می‌کند که جنگ اوکراین یک «فاجعه» بوده—و فاجعه‌ای که به‌گفته او تقریباً قطعاً در سال‌های آینده نیز ادامه خواهد یافت. این جنگ، اوکراین را ویران کرده، روابط اروپا و روسیه را مسموم ساخته، امنیت قاره را تضعیف کرده، اقتصاد اروپایی را آسیب زده و روابط فراآتلانتیک را دچار شکاف‌های عمیق کرده است.
به‌گفته او، این فاجعه پرسشی اجتناب‌ناپذیر را مطرح می‌کند: چه کسی مسئول جنگ اوکراین است؟
او تأکید می‌کند که این پرسش به‌زودی از دستور کار خارج نخواهد شد و با گذشت زمان—حتی بیشتر هم برجسته خواهد شد، زیرا ابعاد واقعی خسارت‌ها آشکارتر می‌شود.
پاسخ میرشایمر روشن است: ایالات متحده و متحدان اروپایی‌اش عمدتاً مسئول هستند.
او تصمیم آوریل 2008 برای باز کردن درِ ناتو به روی اوکراین را «نیروی محرکه اصلی» جنگ می‌داند؛ تصمیمی که غرب پس از آن بارها دوچندان کرد و هشدارهای متعدد درباره خطرات آن را نادیده گرفت.
به‌گفته او، رهبران اروپایی امروز پوتین را مقصر می‌دانند، اما این برداشت غلط است. اگر غرب هرگز تصمیم به آوردن اوکراین به ناتو نمی‌گرفت—یا پس از روشن شدن مخالفت شدید روسیه، عقب می‌نشست—اوکراین تقریباً قطعاً امروز در مرزهای پیش از 2014 خود، دست‌نخورده باقی مانده بود و اروپا نیز ثبات بیشتری داشت. اکنون، به‌گفته میرشایمر، اروپا باید هزینه زنجیره‌ای از «اشتباهات اجتناب‌پذیر» را بپردازد.
بازار


نظرات شما