سه شنبه ۶ آبان ۱۴۰۴
مقالات

به یاد «نرجس»؛ پرستاری که غریبانه با اولین موج‌کرونا رفت

به یاد «نرجس»؛ پرستاری که غریبانه با اولین موج‌کرونا رفت
کرمان رصد - اعتماد /متن پیش رو در اعتماد منتشر شده و بازنشرش در آخرین خبر به معنای تاییدش نیست غزل لطفی| پرستاری از آن دسته شغل‌هاست که علاوه بر تخصص، تجربه و پشتکار، باید ...
  بزرگنمايي:

کرمان رصد - اعتماد /متن پیش رو در اعتماد منتشر شده و بازنشرش در آخرین خبر به معنای تاییدش نیست
غزل لطفی| پرستاری از آن دسته شغل‌هاست که علاوه بر تخصص، تجربه و پشتکار، باید عاشق آن باشی تا دوام بیاوری و اصلا همین عشق و از خودگذشتگی، روح و جان بیمار را تیمار می‌کند تا درمان شود و آرامش و سلامتی را هدیه می‌دهد. هنوز همه ما روزهای گنگ و پر از وحشت همه‌گیری کرونا را به خاطر داریم. یک بیماری ناشناخته، بدون دارو و واکسن و درمان و جهانی که نمی‌دانست باید چه کند. وحشت، سکوت، خزیدن به گوشه خانه‌ها و فرار از جمع و قرنطینه و در نهایت، انتظار و انتظار و انتظار که درمانش کجاست و چه کنیم که زنده بمانیم. در این میان اما کادر درمان، بنابر وظیفه شغلی و البته وجود پر مهر و خدمت‌رسان‌شان، امکان این را نداشتند که جان‌شان را بردارند و به ‌جایی امن ببرند و باید وسط معرکه بیماری و وحشت و تاریکی و ترس کرونا می‌ماندند و به بیماران کمک می‌کردند.
«نرجس» هم پرستار بود، عاشق کمک‌کردن بود و در کنار بیماران ماند. آن‌ روزها هنوز هیچ کس نمی‌دانست آن ویروس نحس، چقدر سیاه و کشنده است؛ هنوز حتی نمی‌دانستیم که کرونا آمده یا نه. اما همه حس کرده بودیم که روزهای سختی در انتظار ماست. بیماری و مرگ همه ‌جا را گرفته بود و همه به دنبال محلی امن بودند تا زنده بمانند. ولی کادر درمان در خط مقدم جنگ با کرونا ویروس ایستادند، جان‌شان را کف دست‌شان گرفتند و ماندند تا امروز ما بمانیم. هر چه بود از موج‌های پرتلاطم روزهای وحشتناک پاندمی گذشتیم و در آن جنگ سخت، عزیزانی را هم از دست دادیم که یادشان تا ابد با ماست. حالا از آن زمان، سال‌ها گذشته اما نام نرجس هنوز در شهر زنده است. مردم وقتی از خیابانی با نام او عبور می‌کنند، بی‌اختیار یاد پرستار جوانی می‌افتند که در سخت‌ترین روزهای تاریخ معاصر با دست‌های لرزان اما قلبی مطمئن کنار بیماران ایستاد. صدای مادرش در گوشم می‌پیچد: «می‌دانم که نرجسم زنده است، میان دل‌های مردمی که او را فراموش نکردند.»
شاید این همان معنای واقعی پرستاری باشد؛ «بخشیدن آرامش، حتی پس از مرگ.»
بازار


به ‌مناسبت روز پرستار پای صحبت خانم «آسیه حاجی‌زاده» مادر نرجس خانعلی‌زاده نشستیم.
خانم حاجی‌زاده، نرجس را دختری بسیار بسیار شوخ و علاقه‌مند به خانواده توصیف می‌کند که کمک به اطرافیانش را خیلی دوست داشت. حتی حیوانات اگر در اطرافش آسیبی می‌دیدند حتما کمک می‌کرد؛ «دختری صبور بود اما حقش را هم بلد بود بگیرد. دخترم وقتش به بطالت نمی‌رفت و تفریحش در خانه این بود که کیک و شیرینی درست کند. پدرش را خیلی دوست داشت و خیلی هم حرمت نگه می‌داشت.»
آسیه خانم با لبخندی بر لب و چشمانی خیس از دلتنگی برای نرجسش، خاطراتش را مرور می‌کند: «نزدیک عید که می‌شد برای بچه‌هایی که خانواده‌هاشون دست‌شون تنگ بود، کادو و اسباب‌بازی می‌خرید و خودش می‌گفت عیدانه خریدم. یا نزدیک سال تحصیلی براشون لوازم‌التحریر می‌خرید. حواسش بود که چندتا مداد و پاک‌کن فانتزی هم بخره که بچه‌ها رو بیشتر خوشحال کنه. کلا مهربونی رو در حق همه تموم می‌کرد.»
او از رابطه‌اش با دخترش می‌گوید: «من و نرجس هم مادر و دختر بودیم، هم دوست و رفیق. من الان حس می‌کنم دوست خیلی نزدیکم رو از دست داده‌ام. سخته... خیلی سخت... اگر همون اول می‌گفتن کرونا آمده و بیمارستان که به خاطر برخی مسائل اجازه نداد بچه‌هامون ماسک بزنن اگر اجازه می‌داد که ماسک بزنید، اگر دستکش مناسبی می‌پوشیدند شاید دختر من هم به ویروس آلوده نمی‌شد و الان کنارم بود. این فکرها و اگرها و حسرتش خیلی منو اذیت میکنه.»
در ادامه تعریف می‌کند: «نرجس خودش پرستاری رو خیلی دوست داشت و این رشته رو با علاقه انتخاب کرد. من همین الان هم اگر یک پرستار یا دوستان نرجس رو در کوچه و خیابان ببینم یا در شهر وقتی بنر قبولی بچه‌ها را که این روزها نصب کرده‌اند می‌بینم مخصوصا آنها که پرستاری قبول شده‌اند، انگار نرجسم را دیده‌ام و براشون ذوق می‌کنم. به نظر خودم، هر کسی ثروت و سلامتی و آرامش داشته باشه برای همه عمرش کافیه و هر وقت یاد نرجسم می‌افتم برای همه پرستاران و دوستان نرجس همین سه چیز را آرزو می‌کنم.»


مادر نرجس از روزهای آخر حیات دخترش می‌گوید: «روزی که قرار بود فرداش نرجس رو اینتوبه کنند؛ یادمه، روز دوشنبه بود ساعت 10 یا 11 شب بود که نامه نرجس به دستم رسید که نوشته بود من از اینتوبه می‌ترسم. منو پدرش وقتی فهمیدیم خیلی ترسیده، رفتیم بیمارستان و گفتیم می‌خوایم نرجس را ببریم. در حال هماهنگی آمبولانس بودیم که نرجس را ببریم تهران. قرار بود شبانه ببریمش که آنجا به ما گفتند احتمال کرونا می‌دهیم و نباید حرکش بدهید و احتمال اینکه جانش را از دست بدهد زیاد است و باید بماند. وقتی فهمیدم، گان پوشیدم، رفتم دیدن بچه‌م، نرجس رو که دیدم به ‌شدت می‌لرزید، وقتی من رو دید گفت مامان نزدیک نشو این کروناست. یه ترس عمیق تو چشماش موج می‌زد اما ساکت و صبور بود.»
خانم حاجی‌زاده از حس و حال خودش پس از شهادت نرجس تعریف می‌کند: «قبل از شهادت نرجس، من به شهدا ارادت بسیار زیادی داشتم، اما اینکه همیشه می‌شنیدم شهدا زنده هستند و حضور دارند را نمی‌فهمیدم. بعد از اینکه نرجسم رفت، حتی تا همین الان هم کاملا حضورش را حس می‌کنم و از طرفی دیگه وقتی در خیابان راه می‌روم، محبت مردم رو نسبت به نرجس می‌بینم که به‌محض اینکه ما را می‌بینند جلو می‌آیند و احوال‌پرسی می‌کنند، راستش کاملا حس می‌کنم که نرجس هنوز حضور داره. محبت مردم هم به من خیلی آرامش می‌دهد. دیدن اینکه اسمش روی یک خیابان یا مرکز درمانی است هم باعث شده که احساس کنم در یاد همه هست. همه ما روزی می‌میریم اما این فکر که نام و یاد نرجسم همیشه در خاطره‌ها باقی می‌مونه و مثلا صد سال دیگه که هیچ‌کدام ما نیستیم، از نرجس من نام برده می‌شه، کمی آرومم میکنه که با این دلتنگی بزرگ، بتونم زندگی رو ادامه بدم.»
مادر نرجس درباره آرزوهای دخترش می‌گوید: «آرزوهای نرجس همه فانتزی بود؛ مثلا دوست داشت در جنگل، تانکر آب بذاره برای حیوانات که راحت آب بخورند یا دوست داشت کمپین بزرگی برای جمع‌آوری زباله‌های سواحل داشته باشد که کنار دریا همیشه تمیز باشد. نرجس عاشق دریا بود. اما آرزوی بزرگش این بود که یک شیرخوارگاه داشته باشد تا به بچه‌های بی‌سرپرست کمک کند. حتی دوست داشت ماهی یک ‌بار برای کمک و پرستاری از بچه‌های بیمار، به محک سر بزند.»
خانم حاجی‌زاده تعریف می‌کند که هر سال نزدیک روز پرستار از بیمارستان‌های رودسر و لنگرود و گاهی شهرهای دیگر به ‌مزار نرجس می‌روند و در کنار خانواده نرجس، یادش را زنده می‌کنند و این دید و بازدیدها مرهمی هر چند موقتی است بر درد فراق جگرگوشه‌شان. امسال هم به رسم هر سال، کم‌کم تماس‌ها شروع می‌شود و پدر و مادر نرجس، با قطره اشکی در گوشه چشم و لبخندی بر لب، آماده می‌شوند که پذیرای مهمانان دخترشان باشند و خاطرات نرجس را مرور کنند.
حالا، سال‌ها گذشته اما نام نرجس هنوز در شهر زنده است. مردم وقتی از خیابانی با نام او عبور می‌کنند، بی‌اختیار یاد پرستار جوانی می‌افتند که در سخت‌ترین روزهای تاریخ معاصر، با دست‌های لرزان اما قلبی مطمئن کنار بیماران ایستاد. صدای مادرش در گوشم می‌پیچد: «می‌دانم که نرجسم زنده است، میان دل‌های مردمی که او را فراموش نکردند.»


نظرات شما