کرمان رصد - جماران /متن پیش رو در جماران منتشر شده و بازنشرش در آخرین خبر به معنای تاییدش نیست
در طول تاریخ، نظمهای جهانی نه محصول اتفاق، بلکه ساخته دست قدرتها و دیپلماسی بودهاند؛ اما هیچ نظمی جاودانه نیست. تجربه «کنسرت اروپا» تا دوران پس از جنگ سرد نشان میدهد که تغییر موازنه قدرت، تحولات فناوری و خطاهای راهبردی میتوانند سازههای سیاسی بینالمللی را بهآرامی فرسوده کنند و جهان را به آستانه بیثباتی برسانند. اکنون، با فرسایش نظم لیبرال و جنگ سرد، پرسش این است که آیا رهبران امروز میتوانند از تکرار فاجعههای قرن گذشته جلوگیری کنند یا خیر.
فارن افرز نوشت: نظم پایدار جهانی پدیدهای نادر است. هرگاه چنین نظمی شکل بگیرد، معمولاً پس از یک دگرگونی بزرگ پدید میآید؛ دگرگونیای که هم شرایط و هم تمایل برای ایجاد وضعیتی نو را فراهم میکند. چنین نظمی به توزیع متعادل قدرت و پذیرش گسترده قواعد حاکم بر روابط بینالملل نیاز دارد. همچنین به دیپلماسی و کشورداری ماهرانه وابسته است، زیرا نظم ساخته میشود، نه اینکه بهصورت طبیعی بهوجود آید. حتی اگر شرایط اولیه مهیا و تمایل برای شکلگیری آن قوی باشد، حفظ آن مستلزم دیپلماسی خلاق، نهادهای کارآمد، و اقدام مؤثر برای انطباق با تغییر شرایط و تقویت آن در برابر چالشهاست.
چرخه اجتنابناپذیر شکلگیری و زوال نظمها
سرانجام، و بهطور اجتنابناپذیر، حتی بهترین نظمها نیز به پایان میرسند. توازن قدرتی که پایه آن بوده، بر هم میخورد؛ نهادهای پشتیبانش با شرایط جدید سازگار نمیشوند؛ برخی کشورها سقوط میکنند و برخی دیگر با تغییر ظرفیتها، ضعف ارادهها و افزایش جاهطلبیها، قدرت میگیرند. کسانی که مسئول حفظ نظماند، هم در کارهایی که انجام میدهند و هم در کارهایی که انجام نمیدهند، مرتکب خطا میشوند.
اما هرچند پایان هر نظم حتمی است، زمان و نحوه پایان آن از پیش تعیینشده نیست؛ همانطور که آینده پس از آن نیز قطعی نیست. نظمها معمولاً با یک روند فرسایشی طولانی از بین میروند، نه با فروپاشی ناگهانی. همانگونه که حفظ نظم نیازمند کشورداری و اقدام مؤثر است، سیاستگذاری سنجیده و دیپلماسی فعال نیز میتواند مسیر این فرسایش و پیامدهای آن را شکل دهد. بااینحال، پیش از هر اقدامی، باید یک واقعیت پذیرفته شود: نظم پیشین هرگز بازنخواهد گشت و تلاش برای احیای آن بیهوده است. همچون هر پایان دیگری، پذیرش واقعیت باید پیش از حرکت بهسوی مرحله بعد رخ دهد.
کنسرت اروپا؛ تجربه موفق قرن نوزدهم
برای یافتن نمونههای مشابه در تاریخ امروز، پژوهشگران و سیاستورزان گاه تا یونان باستان عقب رفتهاند؛ جایی که ظهور یک قدرت تازه، آتن و اسپارتا را به جنگ کشاند. یا به دوران پس از جنگ جهانی اول نگاه کردهاند؛ زمانی که ایالات متحده منزوی و بیشتر کشورهای اروپایی بیعمل ماندند، در حالی که آلمان و ژاپن توافقها را زیر پا گذاشتند و به همسایگان خود حمله کردند. اما شباهت روشنتر با وضعیت امروز را میتوان در «کنسرت اروپا» در قرن نوزدهم دید؛ مهمترین و موفقترین تلاش برای ایجاد و حفظ نظم جهانی تا روزگار معاصر. از 1815 تا آغاز جنگ جهانی اول، نظمی که در کنگره وین پایهگذاری شد، بسیاری از روابط بینالمللی را شکل داد و قواعدی بنیادین برای رفتار کشورها تعیین کرد (هرچند همیشه در اجرای آن موفق نبود). این تجربه، الگویی از چگونگی مدیریت جمعی امنیت در جهانی چندقطبی ارائه میدهد.
پایان آن نظم و پیامدهای پس از آن، هم درسی مهم برای امروز دارد و هم هشداری جدی. صرفاً قرار گرفتن یک نظم در مسیر زوال غیرقابل بازگشت، به معنای حتمی بودن هرجومرج یا فاجعه نیست؛ اما اگر این فرسایش بهدرستی مدیریت نشود، وقوع فاجعه کاملاً محتمل است.
از دل خاکستر
نظم جهانی نیمه دوم قرن بیستم و اوایل قرن بیستویکم از ویرانههای دو جنگ جهانی برخاست. نظم قرن نوزدهم نیز از دل یک بحران بینالمللی پیشین شکل گرفت: جنگهای ناپلئونی که پس از انقلاب فرانسه و ظهور ناپلئون بناپارت، بیش از یک دهه اروپا را درگیر و ویران کرد. پس از شکست ناپلئون و ارتشهایش، قدرتهای پیروز آن دوران—اتریش، پروس، روسیه و بریتانیا—در سالهای 1814 و 1815 در وین گرد هم آمدند. هدف آنها در «کنگره وین» این بود که ارتش فرانسه هرگز دوباره امنیت کشورهایشان را تهدید نکند و جنبشهای انقلابی بار دیگر تاجوتختشان را به خطر نیندازد. این قدرتها همچنین تصمیمی هوشمندانه گرفتند: ادغام فرانسه شکستخورده در نظم جدید؛ رویکردی که کاملاً متفاوت با رفتاری بود که پس از جنگ جهانی اول با آلمان در پیش گرفته شد و تا حدودی نیز با رویکرد غرب نسبت به روسیه پس از جنگ سرد تفاوت داشت. نتیجه این نشستها، نظامی بود که به «کنسرت اروپا» شهرت یافت. هرچند این نظم در اروپا متمرکز بود، اما با توجه به سلطه سیاسی و اقتصادی اروپا و اروپاییان در آن زمان، در عمل بهعنوان نظم بینالمللی روزگار خود شناخته میشد.
اصول مشترکی برای تنظیم روابط بین کشورها ایجاد شد که مهمترین آنها توافق بر عدم حمله به کشور دیگر یا مداخله در امور داخلی آن بدون رضایتش بود. یک توازن تقریبی قوا، هر کشوری را که وسوسه میشد نظم موجود را بر هم زند، از این کار بازمیداشت و اگر کشوری چنین تلاشی میکرد، مانع موفقیتش میشد. وزرای خارجه نیز هرگاه مسئلهای مهم پیش میآمد، در نشستهایی که بعدها «کنگره» نام گرفت، گرد هم میآمدند.
کنسرت اروپا از هر نظر رویکردی محافظهکارانه داشت. «معاهده وین» تغییرات گستردهای در نقشه سرزمینی اروپا اعمال کرد و سپس مرزها را تثبیت نمود، بهگونهای که هر تغییر تنها با رضایت همه امضاکنندگان ممکن بود. همچنین این نظم تا حد توان از نظامهای پادشاهی حمایت میکرد و سایر دولتها را تشویق مینمود که در صورت تهدید یک سلطنت توسط شورشهای مردمی، به یاری آن بشتابند—همچون اقدام فرانسه در 1823 برای حمایت از سلطنت اسپانیا.
موفقیت «کنسرت اروپا» نه به دلیل توافق کامل قدرتهای بزرگ بر سر تمام مسائل، بلکه به این علت بود که هر یک از این کشورها دلایل خاص خود را برای حمایت از نظام کلی داشتند. اتریش بیش از هر چیز بر مقابله با نیروهای لیبرالیسم متمرکز بود، زیرا این جریان سلطنت حاکم را تهدید میکرد. بریتانیا هدف اصلیاش جلوگیری از بازگشت تهدید فرانسه و همزمان مهار خطر بالقوه روسیه بود—و این به معنای آن بود که فرانسه نباید آنقدر تضعیف شود که دیگر نتواند در برابر روسیه نقش موازنهگر ایفا کند. با وجود این، همپوشانی کافی منافع و اجماع بر سر مسائل اساسی، امکان داد تا کنسرت از وقوع جنگ میان قدرتهای بزرگ آن دوره جلوگیری کند.
بهلحاظ رسمی، کنسرت نزدیک به یک قرن، تا آستانه جنگ جهانی اول، دوام آورد؛ اما مدتها پیش از آن، نقش واقعی و مؤثر خود را از دست داده بود. موجهای انقلابی 1830 و 1848 نشان داد که اعضای کنسرت در مواجهه با فشار افکار عمومی، محدودیتهای جدی دارند و حاضر نیستند برای حفظ نظم موجود در داخل کشورها، از مرز معینی فراتر بروند. پس از آن، رخدادی مهمتر و سرنوشتسازتر فرا رسید: جنگ کریمه. این جنگ که در ظاهر بر سر سرنوشت مسیحیان ساکن امپراتوری عثمانی بود، در حقیقت نزاعی بر سر کنترل سرزمینهای رو به زوال این امپراتوری محسوب میشد. در این نبرد، فرانسه، بریتانیا و امپراتوری عثمانی در برابر روسیه قرار گرفتند. جنگ دو سال و نیم، از 1853 تا 1856، ادامه یافت و با هزینههای سنگین خود نشان داد که کنسرت دیگر توان جلوگیری از جنگ قدرتهای بزرگ را ندارد؛ زیرا همگرایی سیاسی و اعتماد متقابل میان قدرتهای بزرگ که اساس کنسرت بود، از میان رفته بود. جنگهای بعدی میان اتریش و پروس، و سپس پروس و فرانسه، تأیید کرد که منازعه میان قدرتهای بزرگ بار دیگر به قلب اروپا بازگشته است. هرچند پس از آن، ظاهراً دورهای از ثبات برقرار شد، اما این ثبات توهمی بیش نبود. در زیر این آرامش ظاهری، قدرت آلمان به سرعت رو به افزایش بود و امپراتوریهای کهنه در حال فرسایش و فروپاشی. این ترکیب، زمینهساز وقوع جنگ جهانی اول و پایان نهایی کنسرت شد.
مشکل نظم چیست؟
از این تاریخ چه میتوان آموخت؟ بیش از هر عامل دیگر، صعود و سقوط قدرتهای بزرگ تعیینکننده بقای نظم حاکم است؛ زیرا تغییر در قدرت اقتصادی، انسجام سیاسی و توان نظامی، ظرفیت و اراده کشورها را برای اقدام ورای مرزهایشان شکل میدهد. در نیمه دوم قرن نوزدهم و آغاز قرن بیستم، آلمان متحد و قدرتمند و ژاپن مدرن سر برآوردند، امپراتوری عثمانی و روسیه تزاری دچار افول شدند و فرانسه و بریتانیا گرچه تقویت شدند، اما آنقدر نیرومند نبودند که موازنه قوا را حفظ کنند. این تحولات، بنیان توازن قدرتی را که کنسرت بر آن استوار بود، در هم شکست؛ بهویژه آلمان که وضعیت موجود را ناسازگار با منافع خود میدانست.
افزون بر این، تغییرات در بستر فناوری و سیاست نیز بر آن توازن بنیادی اثر گذاشت. در دوران کنسرت، مطالبات فزاینده مردم برای مشارکت دموکراتیک و موجهای ملیگرایی، نظم موجود را در درون کشورها تهدید میکرد، و همزمان، شکلهای نوین حملونقل، ارتباطات و تسلیحات، عرصههای سیاست، اقتصاد و جنگ را دگرگون ساخت. این روندها بهتدریج شرایطی را که به پیدایش کنسرت انجامیده بود، از میان بردند.
با این حال، نسبت دادن روند تاریخ صرفاً به شرایط زیربنایی، نگاهی بیش از حد جبرگرایانه است. هنر کشورداری همچنان نقش تعیینکننده دارد. شکلگیری «کنسرت اروپا» و دوام طولانی آن نشان میدهد که نقش انسانها و تصمیماتشان میتواند سرنوشتساز باشد. دیپلماتهایی که این نظم را طراحی کردند—مترنیخ از اتریش، تالیران از فرانسه و کاسلری از بریتانیا—چهرههایی استثنایی بودند.
این واقعیت که کنسرت توانست صلح را حفظ کند، با وجود فاصله میان دو کشور نسبتاً لیبرال یعنی فرانسه و بریتانیا و شرکای محافظهکارترشان، نشان میدهد که کشورهایی با نظامها و ترجیحات سیاسی متفاوت نیز میتوانند برای حفظ نظم بینالمللی همکاری کنند. در تاریخ، کمتر اتفاقی—چه نیک و چه بد—بهطور کامل اجتنابناپذیر است. جنگ کریمه بهاحتمال زیاد قابل پیشگیری بود اگر رهبرانی کارآمدتر و محتاطتر بر سر کار بودند. هنوز هم نمیتوان با اطمینان گفت که اقدامات روسیه لزوماً واکنشی نظامی در آن ابعاد و با آن شدت از سوی فرانسه و بریتانیا را توجیه میکرد. این تصمیمها همچنین قدرت و خطرات ملیگرایی را بهخوبی نشان میدهد. جنگ جهانی اول نیز تا حد زیادی به این دلیل رخ داد که جانشینان اتو فون بیسمارک، صدراعظم آلمان، نتوانستند قدرت دولت مدرن آلمان—که خود او سهم بزرگی در ایجادش داشت—را مهار کنند.
دو درس دیگر نیز برجسته است. نخست اینکه تنها مسائل اصلی و مرکزی نیستند که میتوانند به فرسایش یک نظم منجر شوند؛ همگرایی قدرتهای بزرگ در کنسرت نه به دلیل اختلاف بر سر نظم اجتماعی و سیاسی در داخل اروپا، بلکه بهسبب رقابت در پیرامون آن از میان رفت. دوم اینکه از آنجا که نظمها معمولاً با فروپاشی ناگهانی پایان نمییابند، بلکه بهتدریج فرسوده میشوند، روند زوال اغلب تا زمانی که به مراحل پیشرفته نرسیده، برای تصمیمگیرندگان روشن نمیشود. تا زمان آغاز جنگ جهانی اول، وقتی آشکار شد کنسرت اروپا دیگر وجود مؤثر ندارد، برای نجات آن—یا حتی مدیریت فروپاشیاش—بیش از حد دیر شده بود.
روایت دو نظم
نظم جهانی که پس از جنگ جهانی دوم شکل گرفت، در بیشتر دوران خود از دو نظم موازی تشکیل میشد. نخست، نظمی که از دل جنگ سرد میان ایالات متحده و اتحاد جماهیر شوروی پدید آمد. در مرکز این نظم، نوعی توازن تقریبی قدرت نظامی در اروپا و آسیا قرار داشت که بازدارندگی هستهای آن را پشتیبانی میکرد. دو طرف در رقابت خود تا حدی خویشتنداری نشان میدادند. سیاست «عقبراندن»—اصطلاح رایج جنگ سرد که امروز به آن «تغییر رژیم» گفته میشود—بهعنوان اقدامی هم غیرعملی و هم خطرناک کنار گذاشته شد. هر دو طرف مجموعهای از قواعد غیررسمی را رعایت میکردند که شامل احترام متقابل به حوزه نفوذ و متحدان یکدیگر بود. در نهایت، آنها بر سر نظم سیاسی حاکم بر اروپا—که میدان اصلی رقابت جنگ سرد بود—به تفاهم رسیدند و این تفاهم متقابل را در سال 1975 با «پیمان هلسینکی» رسمی کردند. حتی در جهانی تقسیمشده، این دو قطب قدرت بر سر شیوه رقابت به توافق رسیدند؛ نظمی که آنها ساختند، بر «روشها» استوار بود نه بر «اهداف». وجود تنها دو مرکز قدرت، دستیابی به چنین توافقی را آسانتر میکرد.
دومین نظم پس از جنگ جهانی دوم، نظم لیبرالی بود که همزمان با نظم جنگ سرد فعال بود. کشورهای دموکراتیک، بازیگران اصلی این نظم بودند و با استفاده از کمکهای اقتصادی و تجارت، روابط خود را تقویت کرده و احترام به حاکمیت قانون را هم در داخل کشورها و هم در روابط میان آنها ترویج میکردند. بُعد اقتصادی این نظم با هدف ایجاد جهانی (یا دقیقتر، نیمه غیرکمونیستی آن) شکل گرفت که بر تجارت، توسعه و کارکرد مؤثر نظامهای پولی استوار باشد. تجارت آزاد بهعنوان موتور رشد اقتصادی عمل میکرد و کشورها را چنان به یکدیگر پیوند میداد که جنگ اقدامی بیش از حد پرهزینه به شمار آید. دلار آمریکا نیز بهعنوان ارز جهانی غیررسمی پذیرفته شد.
بُعد دیپلماتیک این نظم، جایگاه برجستهای به سازمان ملل متحد بخشید. ایده اصلی این بود که یک مجمع جهانی دائمی بتواند از بروز یا تشدید مناقشات بینالمللی جلوگیری کرده یا آنها را حلوفصل کند. شورای امنیت سازمان ملل، با پنج عضو دائم از قدرتهای بزرگ و چند کرسی غیر دائم که بهطور چرخشی میان دیگر کشورها تقسیم میشد، قرار بود هدایت روابط بینالملل را بر عهده گیرد. با این حال، این نظم به همان اندازه به تمایل جهان غیرکمونیستی—بهویژه متحدان آمریکا—برای پذیرش برتری ایالات متحده وابسته بود. در عمل، چنین تمایلی وجود داشت، زیرا آمریکا اغلب بهعنوان یک هژمون نسبتاً خوشخیم تلقی میشد؛ قدرتی که به همان اندازه که به خاطر نظام سیاسی و اجتماعی خود در داخل مورد تحسین بود، بهخاطر عملکردش در عرصه بینالمللی نیز احترام مییافت.
هر دو نظم، در خدمت منافع ایالات متحده بودند. صلح اساسی هم در اروپا و هم در آسیا با هزینهای حفظ میشد که اقتصاد رو به رشد آمریکا بهراحتی توان پرداخت آن را داشت. گسترش تجارت بینالمللی و فرصتهای سرمایهگذاری به رشد اقتصادی آمریکا کمک میکرد. در گذر زمان، شمار بیشتری از کشورها به جرگه دموکراسیها پیوستند. هیچیک از این دو نظم، مبتنی بر اجماع کامل نبودند؛ بلکه هر کدام بهاندازه کافی توافق ایجاد کرده بودند که بهطور مستقیم به چالش کشیده نشوند. هرگاه سیاست خارجی آمریکا با مشکل مواجه شد—مانند جنگهای ویتنام و عراق—علت آن نه تعهدات ائتلافی یا الزامات نظم جهانی، بلکه تصمیمات نادرست برای ورود به جنگهای پرهزینه و انتخابی بود.
نشانههای زوال
امروز، هر دو نظم دچار فرسایش شدهاند. هرچند جنگ سرد مدتهاست پایان یافته، نظمی که از دل آن برخاست، بهتدریج و بهشکل تدریجی فروپاشید—تا حدی به این دلیل که تلاشهای غرب برای ادغام روسیه در نظم لیبرال جهانی، نتیجه چندانی نداشت. یکی از نشانههای زوال نظم جنگ سرد، حمله صدام حسین به کویت در سال 1990 بود؛ اقدامی که مسکو احتمالاً در سالهای قبل، به دلیل خطر بالای آن، مانعش میشد. هرچند بازدارندگی هستهای همچنان برقرار است، بخشی از توافقهای کنترل تسلیحات که ستونهای آن را تشکیل میدادند، لغو شده و بخشهای دیگر نیز در حال فروپاشی هستند.
روسیه اگرچه از رویارویی مستقیم نظامی با ناتو پرهیز کرده، اما تمایل روزافزونی به برهم زدن وضعیت موجود نشان داده است: از طریق استفاده از زور در گرجستان (2008) و اوکراین (از 2014 تاکنون)، مداخله نظامی اغلب بیضابطه در سوریه، و بهرهگیری تهاجمی از جنگ سایبری برای تأثیرگذاری بر نتایج سیاسی در ایالات متحده و اروپا. این اقدامات، بهروشنی ردّ مهمترین محدودیتهای نظم پیشین است. از دیدگاه روسیه، گسترش ناتو نیز نمونه مشابهی محسوب میشود—ابتکاری که آشکارا با توصیه مشهور وینستون چرچیل، «در پیروزی، بخشندگی»، در تضاد بود. روسیه همچنین جنگ عراق در سال 2003 و مداخله نظامی ناتو در لیبی در سال 2011 را—که به نام اقدام بشردوستانه آغاز شد اما بهسرعت به تغییر رژیم انجامید—رفتاری خلاف حسن نیت و غیرقانونی دانست که با برداشت این کشور از نظم جهانی ناسازگار بود.
نظم لیبرال نیز نشانههای آشکار زوال خود را بروز میدهد. اقتدارگرایی نهتنها در کشورهایی چون چین و روسیه، بلکه در فیلیپین، ترکیه و بخشهایی از اروپای شرقی رو به گسترش است. تجارت جهانی اگرچه افزایش یافته، اما دورهای اخیر مذاکرات تجاری بدون توافق پایان یافته و سازمان تجارت جهانی (WTO) نشان داده است که توانایی مقابله با چالشهای فوری امروز، از جمله موانع غیرتعرفهای و سرقت مالکیت فکری، را ندارد. نارضایتی از استفاده آمریکا از دلار برای اعمال تحریمها در حال افزایش است و نگرانیها درباره انباشت بدهی این کشور نیز رو به گسترش است.
شورای امنیت سازمان ملل برای بیشتر مناقشات جهان عملاً بیاثر شده و سازوکارهای بینالمللی بهطور کلی در مواجهه با چالشهای ناشی از جهانیشدن ناکام بودهاند. ترکیب شورای امنیت هر روز کمتر با واقعیت توزیع قدرت در جهان مطابقت دارد. جامعه جهانی رسماً با نسلکشی مخالفت کرده و «حق مداخله» را زمانی که دولتها از انجام مسئولیت خود در حفاظت از شهروندانشان کوتاهی میکنند، به رسمیت شناخته است، اما این تعهدات هرگز بهطور مؤثر به عمل تبدیل نشدهاند. معاهده منع گسترش سلاحهای هستهای تنها به پنج کشور اجازه داشتن این سلاحها را میدهد، اما اکنون نه کشور دارای زرادخانه هستهای هستند (و بسیاری دیگر نیز میتوانند در صورت تصمیم، به آنها بپیوندند). اتحادیه اروپا—بهعنوان مهمترین سازوکار منطقهای—با چالشهایی چون برگزیت و اختلافات بر سر مهاجرت و حاکمیت روبهروست. و در سراسر جهان، شمار بیشتری از کشورها آشکارا در برابر برتری آمریکا مقاومت میکنند.
چالشهای موازنه قدرت در قرن بیستویکم
چرا این تحولات رخ میدهد؟ مرور فروپاشی تدریجی «کنسرت اروپا» میتواند آموزنده باشد. نظم جهانی امروز در تطبیق با تغییر موازنه قدرت با دشواری جدی مواجه است: از جمله، ظهور چین بهعنوان قدرتی بزرگ، قدرتگیری چند کشور متوسط—بهویژه ایران و کره شمالی—که بخشهای مهمی از این نظم را رد میکنند، و ظهور بازیگران غیردولتی—از کارتلهای مواد مخدر تا شبکههای تروریستی—که قادرند تهدیدی جدی برای نظم درون و میان کشورها ایجاد کنند.
نقش جهانیشدن، ملیگرایی و ضعف نهادهای بینالمللی
زمینه سیاسی و فناوری نیز بهشکل بنیادین دگرگون شده است. جهانیشدن پیامدهایی بیثباتکننده به همراه داشته—از تغییرات اقلیمی گرفته تا گسترش فناوری در اختیار گروهها و افرادی که هدفشان بر هم زدن نظم موجود است. ملیگرایی و پوپولیسم نیز اوج گرفتهاند؛ محصول عواملی مانند افزایش نابرابری درون کشورها، پیامدهای بحران مالی 2008، از دست رفتن مشاغل بر اثر تجارت و پیشرفت فناوری، رشد موج مهاجرت و پناهندگی، و قدرت شبکههای اجتماعی در انتشار نفرت و دوقطبیسازی.
در این میان، هنر کشورداری مؤثر بهطور آشکار غایب است. نهادهای بینالمللی در انطباق با شرایط جدید ناکام ماندهاند. امروزه هیچ طراح عاقلی شورای امنیتی با ترکیب کنونی ایجاد نمیکرد، اما اصلاح واقعی آن ناممکن است، زیرا کشورهایی که با اصلاحات، نفوذ خود را از دست میدهند، مانع هرگونه تغییر میشوند. تلاشها برای ایجاد چارچوبهای کارآمد جهت مقابله با چالشهای جهانیشدن—از تغییرات اقلیمی تا حملات سایبری—به نتیجه نرسیده است. در اتحادیه اروپا نیز اشتباهات راهبردی—از جمله ایجاد پول واحد بدون سیاست مالی مشترک یا اتحادیه بانکی، و پذیرش تقریباً نامحدود مهاجر به آلمان—موجب واکنش شدید علیه دولتهای مستقر، مرزهای باز و حتی موجودیت اتحادیه اروپا شده است.
ایالات متحده، از سوی دیگر، هم درگیر افراط پرهزینه شده و هم به انفعال پرهزینه دچار شده است. افراطها شامل تلاش برای بازسازی افغانستان، حمله به عراق و پیگیری تغییر رژیم در لیبی بوده است. انفعال نیز در جایی رخ داده که آمریکا از ایفای نقش فعال در حفظ نظم جهانی عقب کشیده است. در اغلب موارد، این بیمیلی نه بر سر مسائل محوری، بلکه در حاشیهها بوده—موضوعاتی که رهبران آنها را فاقد ارزش مداخله میدانستند. نمونه بارز، بحران سوریه است؛ جایی که ایالات متحده در برابر استفاده اولیه دولت سوریه از سلاحهای شیمیایی واکنشی مؤثر نشان نداد و حمایت کافی از مخالفان حکومت به عمل نیاورد. این رویکرد، دیگران را به نادیده گرفتن ملاحظات آمریکا و اقدام مستقلانه تشویق کرد. مداخله نظامی ائتلاف سعودی در یمن یک نمونه آشکار است. اقدامات روسیه در سوریه و اوکراین نیز باید در همین چارچوب دیده شود؛ جالب آنکه الحاق کریمه هم پایان عملی کنسرت اروپا را رقم زد و هم نشانه یک عقبگرد بزرگ در نظم کنونی بود.
تردیدها نسبت به قابلیت اتکای آمریکا در دوران دولت ترامپ چند برابر شد؛ نتیجه خروج از توافقهای بینالمللی متعدد و اتخاذ رویکردی مشروط نسبت به تعهداتی که پیشتر در قبال ائتلافهای آمریکا در اروپا و آسیا، خدشهناپذیر تلقی میشدند.
مدیریت روند زوال؛ راهکارها و اولویتها
با توجه به تحولات اخیر، احیای کامل نظم قدیم نهتنها غیرممکن، بلکه ناکافی است، زیرا چالشهای نوپدید، ساختاری متفاوت را طلب میکنند. پذیرش این واقعیت، یادآور و هشداری است که باید از تجربه فرسایش طولانی «کنسرت اروپا» آموخت. برای آنکه ایالات متحده به این هشدار پاسخ دهد، لازم است برخی عناصر نظم پیشین را تقویت کرده و همزمان آنها را با تدابیری متناسب با تغییر موازنه قدرت و مشکلات جدید جهانی تکمیل کند. این اقدامات شامل: تحکیم توافقهای کنترل تسلیحات و منع گسترش سلاحهای هستهای، تقویت اتحادهای نظامی و سیاسی در اروپا و آسیا، حمایت از دولتهای ضعیفی که توان مقابله با تروریستها، کارتلهای مواد مخدر و شبکههای جنایتکار را ندارند، و مقابله با مداخلات قدرتهای اقتدارگرا در روندهای دموکراتیک است. با این وجود، آمریکا نباید از تلاش برای ادغام چین و روسیه در سازوکارهای منطقهای و جهانی نظم دست بکشد. چنین تلاشی ناگزیر ترکیبی از مصالحه، ارائه مشوقها و اعمال فشار خواهد بود. حتی اگر ارزیابیها نشان دهد که تلاشهای گذشته برای این ادغام عمدتاً شکست خورده، این امر نباید بهانهای برای کنار گذاشتن تلاشهای آینده شود؛ زیرا مسیر قرن بیستویکم تا حد زیادی به موفقیت یا ناکامی همین تلاشها وابسته خواهد بود.
آمریکا همچنین باید با دیگر کشورها برای مدیریت چالشهای ناشی از جهانیشدن—بهویژه تغییرات اقلیمی، تجارت و عملیات سایبری—همکاری نزدیک داشته باشد. این موضوع نه با احیای نظم قدیمی، بلکه با ایجاد یک نظم جدید قابل تحقق است. مبارزه با تغییرات اقلیمی و سازگاری با آن باید با هدفگذاریهای بلندپروازانهتر دنبال شود. سازمان تجارت جهانی نیازمند اصلاحاتی جدی است تا بتواند با مسائلی نظیر تصاحب فناوری توسط چین، اعطای یارانه به شرکتهای داخلی و استفاده از موانع غیرتعرفهای مقابله کند. همچنین باید «قواعد رفتاری» مشخصی برای حکمرانی بر فضای سایبری وضع شود. مجموعه این اقدامات، در عمل فراخوانی برای شکلگیری یک «کنسرت مدرن» است—فراخوانی بلندپروازانه، اما ضروری.
ایالات متحده برای بازگرداندن اعتبار خود بهعنوان یک بازیگر مسئول، باید خویشتنداری پیشه کند و سطحی از احترام بینالمللی را بازیابد. این امر مستلزم تغییرات جدی در الگوهای سالهای اخیر سیاست خارجی این کشور است: پایان دادن به حملات شتابزده به سایر کشورها، و پرهیز از استفاده ابزاری افراطی از سیاست اقتصادی از طریق تحریمها و تعرفهها. بیش از هر چیز، مخالفت غریزی و خودکار با چندجانبهگرایی باید بازنگری شود. فروپاشی تدریجی یک نظم جهانی یک مسئله است، اما اینکه کشوری که در شکلگیری آن نظم نقشی اساسی داشته، خود پیشگام نابودی آن شود، مسئلهای کاملاً متفاوت است.
علاوه بر این، آمریکا باید «خانه خود را سامان دهد»—با کاهش بدهی دولت، بازسازی زیرساختها، بهبود نظام آموزش عمومی، افزایش سرمایهگذاری در شبکههای حمایت اجتماعی، تدوین یک نظام مهاجرتی هوشمند که به استعدادهای خارجی اجازه ورود و ماندن دهد، رفع اختلالات سیاسی از طریق تسهیل فرآیند رأیگیری، و پایان دادن به تقسیمبندیهای انتخاباتی دستکاریشده (gerrymandering). ایالات متحده نمیتواند بهطور مؤثر در خارج از مرزهای خود از نظم جهانی حمایت کند، اگر در داخل دچار شکاف، مشغول مشکلات داخلی و فاقد منابع کافی باشد.
گزینههای جایگزین نظم کنونی؛ سناریوهای محتمل و پیامدها
گزینههای اصلی جایگزین برای یک نظم جهانی مدرنشده تحت حمایت ایالات متحده، یا بعید هستند، یا نامطلوب، یا هر دو. برای نمونه، نظمی به رهبری چین، نظمی غیردموکراتیک خواهد بود که بر پایه نظامهای سیاسی داخلی اقتدارگرا و اقتصادهای دولتی شکل میگیرد؛ اقتصادهایی که حفظ ثبات داخلی را بر هر اولویت دیگری مقدم میدانند. چنین نظمی به بازگشت «حوزههای نفوذ» منجر خواهد شد؛ چین در پی سلطه بر منطقه خود برخواهد آمد و این احتمالاً به برخورد با سایر قدرتهای منطقهای—مانند هند، ژاپن و ویتنام—میانجامد، کشورهایی که بهطور محتمل توان متعارف یا حتی هستهای خود را افزایش خواهند داد.
ایده شکلگیری یک نظم دموکراتیک و مبتنی بر قواعد، با محوریت و رهبری قدرتهای متوسط در اروپا و آسیا و همچنین کانادا—هرچند از نظر نظری جذاب—در عمل فاقد ظرفیت نظامی و اراده سیاسی لازم برای پیشروی مؤثر خواهد بود. محتملترین سناریوی جایگزین، جهانی با کمترین میزان نظم است—جهانی گرفتار در آشفتگی عمیقتر. در چنین جهانی، حمایتگرایی، ملیگرایی و پوپولیسم تقویت میشوند و دموکراسی تضعیف میشود. منازعات داخلی و فرامرزی افزایش مییابد و رقابت میان قدرتهای بزرگ شدت میگیرد. همکاری در برابر چالشهای جهانی تقریباً غیرممکن خواهد شد. اگر این تصویر آشنا به نظر میرسد، به این دلیل است که روزبهروز با واقعیت امروز جهان همخوانتر میشود.
پرهیز از تکرار تاریخ؛ پیشگیری از بحران نظاممند آینده
زوال یک نظم جهانی میتواند روندهایی را به حرکت درآورد که نهایتاً به فاجعه ختم شوند. جنگ جهانی اول حدود شصت سال پس از آن آغاز شد که «کنسرت اروپا» عملاً در ماجرای کریمه فروپاشیده بود. آنچه امروز شاهد آن هستیم، از جهات مهمی به میانه قرن نوزدهم شباهت دارد: نظم پس از جنگ جهانی دوم و پس از جنگ سرد دیگر قابل بازسازی نیست، اما جهان هنوز به آستانه یک بحران نظاممند نرسیده است. اکنون زمان آن است که اطمینان حاصل شود چنین بحرانی هرگز شکل نگیرد—چه ناشی از فروپاشی روابط آمریکا و چین باشد، چه رویارویی با روسیه، چه شعلهور شدن یک بحران در خاورمیانه، و چه اثرات انباشته تغییرات اقلیمی.
خبر خوب این است که رسیدن جهان به فاجعه، سرنوشت محتوم نیست؛ اما خبر بد این است که هیچ تضمینی وجود ندارد که چنین فاجعهای رخ ندهد.
بازار ![]()